شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

اولین خنده ی با صدا

امشب وقتی داشتم برات آهنگ " آهو" رو میخوندم برای اولین بار با صدای بلند خندیدی. قبلا هم این طوری با صدا خندیده بودی ولی فقط یه تک خنده. اما امشب من و بابایی با شنیدن صدای خنده ات که خیلی هم طولانی بود شگفت زده شدیم! اولش باورم نشد ولی بعد که باز هم با دهنم داشتم آهنگ میزدم دیدم که داری بلند بلند میخندی.... نمیدونی چه صحنه ی قشنگی بود دخترم. انگار دنیا رو بهم داده بودن. الهی که مادر قربون اون خنده ات بشه. انشالله همیشه بخندی گل نازم.... یه خبر دیگه : امشب بابایی گهواره ای که روی تخت و پارکت بود رو برداشت. چون برات کوچیک شده بود و پاهای نازنینت توش خم میشد . دیگه بعد از لباسهای نوزادیت یعنی سایز صفر و نیو برن (newborn) که برات کوچیک ...
28 آبان 1391

سالگرد عروسی خاله فافا

شادیسای نازم امروز شما دو ماه و بیست روزته... دیگه حسابی بزرگ و خانم شدی  الان دیگه کاملا گردنت رو محکم نگه میداری و این موضوع من و بابایی رو خیلی خوشحال کرده. البته تقریبا از دو ماهگی ،‌گردن می گرفتی ولی الان دیگه موقعی که بغلت می کنیم خیالمون از بابت گردنت کاملا راحته ... وقتی هم که به شکم میگذاریمت محاله که سرت رو پائین بندازی. قشنگ سر کوچولوت رو بالا نگه میداری و به اطراف نگاه میکنی.... تقریبا یک هفته میشه که شبها ٧ تا ٨ ساعت تا صبح میخوابی!! اول باور کردنش برام سخت بود!!!! ولی وقتی چند شب پشت سر هم این همه ساعت طولانی خوابیدی کلی مامانی رو شاد کردی... یه چیز جالبه دیگه اینه که به محض اینکه از خواب بیدار میشی تح...
26 آبان 1391

بابایی نکته سنج!

از مزایای داشتن یه پدر نکته سنج و دارای ذوق طنز اینه که نکته هایی که شاید توی روزمرگی های زندگی ، برامون تکراری و عادی شده به شکلی به نظرمون برسه. صبح قبل از اینکه بابایی بره سرکار، شما بیدار شده بودی و مشغول نوش جان کردن شیر صبحگاهیت بودی. یکهو آروغ بزرگی گلوی نازنیت رو آزار داد و مانع شیر خوردنت شد. مثل همیشه تا زدی زیر گریه ، به سرعت بلندت کردم تا آروغت رو بگیرم که شنیدم بابایی با صدایی شبیه صدای من داره میگه: "آروغ داری مادر، آروغ داری" برق از سر و خواب از چشام پرید و زدم زیر خنده....  بابایی داشت عین مکالمه ی هر روزه بین ما رو برام اجرا میکرد. اخه هر وقت این جوری میشی و میزنی زیر گریه من در حالیکه دارم ...
10 آبان 1391

واکسن دو ماهگی

روز شنبه ششم آبان به اتفاق بابایی رفتیم مرکز بهداشت ابوطالب که توی آیت اله کاشانی بود.  از چند روز قبل همه اش توی اینترنت در مورد واکسن دو ماهگی و کارهایی که لازمه قبل و بعدش انجام بدم تحقیق کرده بودم. از دوستای خوبم هم که چند روز قبل واکسن نی نی هاشون رو زده بودن کلی سوال و جواب کرده بودم. راستش کمی استرس داشتم. اول از همه بخاطر تو که می دونستم نیش سرنگ بدن مثل برگ گلت رو آزار میده و باعث گریه و بی تابی ات میشه و بعدش هم می ترسیدم که تب کنی و بدحال شی . اول صبح توی خونه بهت 11 قطره یعنی دو برابر وزنت استامینوفن دادم. توی راه و مرکز بهداشت همه اش خواب بودی. اونجا اول تشکیل پرونده دادیم و خانم ماما قد و وزنت رو اندازه گرفت...
6 آبان 1391

روزهای شاد با شادیسا

دختر گلم خدا رو شکر میکنم که به ما این همه لطف داشته و یه فرشته ی آسمونی رو بهمون هدیه داده. هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر به هم عادت میکنیم و زندگی مون با وجود تو زیباتر و گرمتره. کمتر از یک هفته ی دیگه تو دو ماهه میشی. به همین زودی! وقتی به عکسای روزهای اول تولدت نگاه میکنم متوجه میشم که چقدر بزرگ شدی. مطمئنم که این روزهای نوزادیت مثل برق و باد میگذره و فقط یه خاطره ی قشنگ از این روزها برامون می مونه. سعی میکنم تا اونجایی که زمان یاری کنه ازت عکس و فیلم بگیرم که بعدا با دیدنشون یاد این روزها رو زنده کنیم. این روزها تو با چشمای قشنگت همه چیز رو تعقیب میکنی. مخصوصا مامانی رو. هر کجای خونه میرم با نگاهت تعقیبم میکنی. من هم دلم آب ...
1 آبان 1391

اولین سفر شادیسا گلی + عقیقه

شادیسای خوشگلم! چهارشنبه 18 مهر ماه وقتی که شما 44 روزت بود برای اولین بار سه تایی رفتیم شمال پیش خانواده ی بابایی. راستش قبل رفتن یه کمی دلشوره داشتم که خدای نکرده مشکلی پیش نیاد. آخه هنوز احساس میکردم که شما برای مسافرت 4-5 ساعته خیلی کوچیک هستی. ولی خدا رو شکر که راحت رفتیم و برگشتیم و ترسی که ته دلم داشتم ریخت. چهارشنبه ساعت دو و ربع بعدازظهر ، بعد از اینکه شما توی خونه حسابی شیر خوردی حرکت کردیم. باورم نمیشد که انقدر قشنگ بخوابی.. هر چند دقیقه یکبار برمی گشتم و نگات میکردم و شما توی خواب ناز بودی.... دقیقا چهار ساعت خوابیدی. وقتی که برای شیر خوردن بیدار شدی دیگه ما نزدیکای لاهیجان بودیم. شیر خورد...
23 مهر 1391

چهل روزگیت مبارک

من شنیده بودم که نوزادها بعد از 40 روزگی بهتر میشن. انگار به بودن توی این دنیا عادت میکنن و جدا که همینطور هم هست.. شادیسای شیرینم! دیروز چهل روزت شد عزیز دلم... احساس میکنم از دیروز خیلی خیلی آروم هستی. شکر خدا خیلی راحت شیر میخوری و راحت هم میخوابی.... دختر نازم! دیروز عصری با بابایی بردیمت پیش دکتر نجیبی. دکتری که تمام کودکی های مامانی با اون و تجربه ی پزشکی اش گذشته... دکتر شما رو چک کرد و خدا رو شکر که همه چیز خوب بود . وزنت 4 کیلو و 700 شده بود و قدت هم 55 سانت. الهی که مادر قربونت بره عزیزکم.... شما هم خیلی خانم بودی و اصلا موقع معاینه های دکتر تکون نمیخوردی. بعد اومدیم خونه مامان پروین تا شما رو به حموم چله ات ...
16 مهر 1391

مادر بودن

نمیدونم این مهر مادری چیه که خدا توی دل مامانا گذاشته تا بتونن سختی های مادر بودن رو به جون بخرن و با تمام وجودشون یه موجود کوچولو رو توی رشد و بالندگی همراهی کنن. همیشه اون شعری که توی کودکی در مورد "مادر" می شنیدیم توی گوشم زنگ میزنه ولی این روزها دارم به هر مصرع و کلمه اش فکر میکنم و دلم می لرزه... هیچوقت فکر نمیکردم من هم روزی میشم مثل تمام مادران سرزمینم و مثل مادر خودم! حاضرم شب تا صبح بیدار بمونم ولی آرام جونم راحت بخوابه. حاضرم قید تمام دنیا و خوشی هاشو بزنم ولی گل زندگیم سلامت باشه چون اون تمام دنیای منه... دلبندم ! مادر بودن سخته. ورای اونچه که فکر میکردم! مسئولیت بزرگیه وقتی یه طفل کوچیک و بی پناه همه جوره...
14 مهر 1391

اولین گردش

شادیسای نازنینم امروز 5 هفته از اومدنت گذشته. دیروز بعداز ظهر برای اولین بار رفتیم هواخوری... فکر کنم هم تو به این گردش نیاز داشتی هم من. بهانه ی بیرون رفتن مون خرید هدیه جهت تشکر از خانم دکتر قاضی زاده بود و رفتن به مطبش. خاله فافا مطابق روزهای فرد هفته، حدودهای ساعت دو اومد پیش ما و بعد از خوردن ناهار، خاله فافای مهربون تو رو با لالایی خوابوند و بعدش رفتیم دنبال مامان پروین. راستش کمی استرس داشتم. می ترسیدم بی قراری کنی و نتونم آرومت کنم ولی خب از طرفی دلم به وجود مامان و فافا گرم بود. تمام طول راه توی ماشین خواب بودی. بعدش یه کوچولو بیدار شدی و شیر خوردی. بعد که گذاشتیمت توی کریر که روی کالسکه سوار کرده بودیم به خواب رفتی... ...
10 مهر 1391