شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

آخرین روز بارداری

دخترک شیرینم امشب آخرین شبی هست که مهمون دل مامانی هستی. یه حس عجیب دارم. از طرفی استرس زایمان و اتاق عمل و .... و از طرف دیگه شوق دیدن تو فرشته ی نازم. نمیدونم چه شکلی هستی... همه اش سعی میکنم توی خیالم اولین لحظه ای که تو رو می بینم تجسم کنم. میدونم لحظه ی شیرینیه . فقط از خدای مهربون میخوام که تو سلامت باشی و بتونم مادر خوبی برات باشم. دخترم خیلی دلم برای این روزها تنگ میشه.... برای این ورجه وورجه کردنها و لگد زدنهات. برای این لحظه های قشنگ مثل الان که دست یا پای کوچولوتو مشت کردی و داری به شکمم فشار میاری... الهی من قربون اون دست و پای عروسکیت برم. بی قراره بوسیدنشون هستم. عزیزم با اینکه این حس یکی...
5 شهريور 1391

دیدار نزدیک است!

دختر نازم از روز سه شنبه که رفتم پیش خانم دکتر و بهم گفت که به احتمال زیاد نمیتونی شادیسا رو طبیعی بدنیا بیاری یه عالمه برات حرف داشتم. اول میخواستم ازت گله کنم تو که این همه دختر خوبی بودی و اصلا مامانی رو توی این مدت اذیت نکردی چرا این آخر کاری باهام همکاری نمی کنی..... ولی دلم نیومد از ناراحتی های اون چند روز برات بنویسم. لابد یه حکمتی هست که ما نمی دونیم. به قول بابا محمدرضا فقط سلامتی تو و من اهمیت داره... اینکه چه جوری شما پاهای کوچولوتو روی زمین میذاری از این جنبه مهمه که ضامن سلامتی شما باشه. خب اینکه بگم تونستم با "سزارین" و وحشت اتاق عمل کاملا کنار بیام دروغه. راستش هنوز هم توی رویاهام دوست دارم خودم تو...
4 شهريور 1391

چهارمین سالروز با هم بودن

شادیسای عزیزم امروز برای من و بابا محمدرضا یه روز خیلی خاصه. چهار سال پیش در چنین روزی یعنی ٣١ مرداد سال ٨٧ من و بابا محمدرضا با هم ازدواج کردیم. روز عروسی همه ی زوجها براشون یه روز تکرارنشدنی و پر از خاطره است. ولی باور کن این روز برای ما یه روز فوق العاده و باور نکردنی بود. آخه من و بابایی برای اینکه با هم باشیم روزها و شبهای زیادی رو در انتظار سپری کردیم. ٧ سال پر از پستی و بلندی،‌ پر از شادی و غم. یه روزهایی بود که از شوق با هم بودن لبریز بودیم  ولی انقدر مشکلات و موانع داشتیم که حتی فکر کردن به یه سقف مشترک و یه هوای مشترک،‌ بیشتر به یه رویا شباهت داشت. این رو هم بگم که هیچوقت ناامید نش...
31 مرداد 1391

دیگه داره شمارش معکوس شروع میشه!

شادیسا گلم سلام به سلامتی شما وارد سی و هشتمین هفته از زندگیت شدی عزیزم. دیگه کم کم داریم به پایان یکی بودمون نزدیک میشیم. مطمئنم که دلم برای این روزها و تکون خوردنهات تنگ میشه. می دونم الان جات خیلی تنگ شده اینو از نوع ضربه ها و کج و کوله شدن شکمم می فهمم. الهی که من قربونت برم مامانی.... گل دخترم خدا رو شکر که با مرخصی استعلاجی ام موافقت شد. دوشنبه (٢٣ مرداد) ساعت دو بعدازظهر وقت کمیسیون داشتم. بابا محمدرضای مهربون از شرکت زودتر اومد دنبالمون و ما رو برد برای بیمه. خانمی که مسئول کمیسیون بود آخرین برگه سونوگرافی رو نگاه کرد و ازم دلیل استعلاجی رو پرسید. من هم بهش گفتم که بدلیل انقباض و .... بعد پرسید تا بحال از ...
25 مرداد 1391

آخرین سونوگرافی در هفته 37

این هفته اولین هفته ای هست که خونه نشین شدم. برخلاف تصورم که فکر میکردم به کارهای عقب افتاده ام میرسم ،‌ هنوز حوصله ی انجام کار خاصی رو ندارم. ولی امیدوارم که با یه کمی استراحت حالم سرجاش بیاد و کم کم استارت کارهای معوقه رو بزنم. نامه ی استعلاجی ام رو روز شنبه بردم برای بیمه و برای دوشنبه ی آینده وقت کمیسیون بهم دادن. تا ببینم چی میشه دیگه.... روز دوشنبه با مامان پروین رفتیم کلاس بیمارستان خاتم. خیلی خوب بود و مامان خوشش اومد. هفته ی دیگه آخرین جلسه ی کلاسه. خیلی خوشحالم که دارم با آمادگی کامل به روز زایمان نزدیک میشم.   روز سه شنبه اول صبح رفتم سونوگرافی نرگس. با اینکه مثل همیشه اول وقت رسیده بودم ولی ...
17 مرداد 1391

اتمام 35 هفتگی

دختر کوچولوی نازم این هفته اگه خدا بخواد آخرین هفته ای هست که میام سرکار. خدا کنه مرخصی استعلاجی ام که تا موقع زایمان هست تایید بشه و گرنه از اون مدت شش ماه مرخصی ام کم میشه. نمیدونم شما کی میخوای بیای. ولی خدا کنه که همه چیز طبق برنامه و خوب پیش بره . امروز ٣٥ هفته ات تموم شد عزیزم. دیگه نهایتا ٥ هفته ی دیگه مونده که ببینمت. خاله فافا چند روز پیش یه عالمه گل سر و عروسک خوشگل برات خرید که بعدا عکساشو برات میذارم. دست خاله جون درد نکنه که هر کجا میره فقط به یاد شماست و هر چیز خوشگلی که می بینه زودی برای شما میخره. شادیسای من این روزها که سنگین شدم و کارها برام سخت تر شده، بیشتر از هر زمان دیگه ای دارم ب...
8 مرداد 1391

روزهای شلوغ و گرم مرداد

دختر نازم سلام این هفته کلی خبر و اتفاق دارم که برات تعریف کنم. آخر هفته ی گذشته ، بابا مرتضی و مامان نرجس اومدن پیشمون. طفلکی ها یک روز کامل هم پیش ما نموندن و زودی برگشتن. ولی با اومدنشون خیلی شاد شدیم. انشالله موقعی که شما بخوای بدنیا بیای باز هم میان تهران.   از شنبه (٣١ تیر) ماه رمضان شروع شده. امسال اولین سالی هست که نمیتونم روزه بگیرم. خیلیییییییی ناراحتم. همیشه ماه رمضون برام یه جور خاصی، دوست داشتنی بوده. پارسال که ساعتهای طولانی روزه میگرفتم و سرکار میرفتم، یه احساس خوب داشتم. هم احساس میکردم به خدا نزدیکتر هستم و هم اینکه اراده ام رو آزمایش میکردم. وقتی توی شرکت بوی انواع غذا و میوه و...
3 مرداد 1391

سی و چهار هفته است که تو دل مامانی هستی

دیگه کم کم دارم به روزهای نهایی نزدیک میشم. این روزها یه حس ناشناخته و مبهم دارم. هم دوست دارم هرچه زودتر این مدت تموم شه و روی ماهتو ببینم و هم اینکه دوست ندارم این دوران سخت ولی شیرین، که تو نزدیکتر از هر زمان دیگه ای به من هستی، تموم شه. می دونم دلم برای این روزها تنگ میشه. به نظر من این دوران با اینکه برای تمام مادرها به یک شکلی سختی های خاص خودش رو داره، ولی یه دوره ی بخصوص توی زندگی هر زنی هست که معمولا تکرار نمیشه. انشالله که قسمت تمام اونهایی که در انتظار یه مهمون کوچولو هستن بشه. نمیخوام از سختی هاش بگم . همه کم و بیش از ناراحتی ها و سختی های این دوران خبر دارن. از تهوع های صبحگاهی (که خدا روشکر من اصلا تجربه اش نکرد...
28 تير 1391