شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

اولین سفر شادیسا گلی + عقیقه

1391/7/23 18:30
نویسنده : سانی
749 بازدید
اشتراک گذاری

شادیسای خوشگلم! چهارشنبه 18 مهر ماه وقتی که شما 44 روزت بود برای اولین بار سه تایی رفتیم شمال پیش خانواده ی بابایی.

راستش قبل رفتن یه کمی دلشوره داشتم که خدای نکرده مشکلی پیش نیاد. آخه هنوز احساس میکردم که شما برای مسافرت 4-5 ساعته خیلی کوچیک هستی. ولی خدا رو شکر که راحت رفتیم و برگشتیم و ترسی که ته دلم داشتم ریخت.

چهارشنبه ساعت دو و ربع بعدازظهر ، بعد از اینکه شما توی خونه حسابی شیر خوردی حرکت کردیم. باورم نمیشد که انقدر قشنگ بخوابی.. هر چند دقیقه یکبار برمی گشتم و نگات میکردم و شما توی خواب ناز بودی....

دقیقا چهار ساعت خوابیدی. وقتی که برای شیر خوردن بیدار شدی دیگه ما نزدیکای لاهیجان بودیم.

شیر خوردی و همونجا که توی بغلم بودی تا آروغت رو بگیرم کمی چرت زدی تا رسیدیم خونه ی بابا بزرگ.

اونجا همه منتظرت بودن و با دیدن شما خیلی خوشحال شدن. چون از آخرین باری که دیده بودنت ماشالله بزرگتر و تپل تر شده بودی. اولش داشتی با تعجب و دقت به اطراف و آدما نگاه میکردی. انگار کاملا متوجه شده بودی که محیط تغییر کرده.

همون شب رفتیم خونه ی بابابزرگ بابایی. بابابزرگ و مامان بزرگ بابایی که بابا محمدرضا رو عملا اونها بزرگ کردن خیلی دوست داشتن که نتیجه شون رو ببینن. ولی شما یه کمی اونجا بیقراری کردی و هی شیر میخواستی و آروغ داشتی و این دور تسلسل ادامه داشت تا به خونه رسیدیم.... خلاصه همه اون روی شادیسا گلی رو هم دیدن!!!  زبانالهی مادر قربونت بره.

روز پنجشنبه هم همراه بابایی رفتیم طرف تالاب سوستان و کمی گشتیم. البته بیشتر راه رو شما خواب بودی. شب هم خاله های بابایی اومدن دیدن شما. همه میگفتن که چشمای شما شبیه منه ! با اینکه من قویا معتقدم که شادیسا خانم فتوکپی برابر اصل باباشه!

روز جمعه به قصد عقیقه کردن رفتیم دیلمان. جاده ی لونک و آبشارش مثل همیشه زیبا بود. یک ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم. اونجا از یه گله دار ، گوسفندی که داشت توی مرتع چرا میکرد رو گرفتیم و آوردیم توی یه آغل و به نیت سلامتی شما سر بردیم... خیلی تجربه ی جالبی بود. چون توی تهران هیچوقت این امکان رو نداشتیم !

راستش اولش خیلی وسواس داشتم که تمام شرایط عقیقه کردن ، درست و بدون کم و کاست باشه. ولی بعد دیدم واقعا بعضی کارها هیچ لزومی نداره که انقدر آدم بخواد سخت گیری کنه. اینکه گوسفند عوض هفت ماهه بودن یکساله باشه ، یا اینکه حتما نر یا ماده باشه تاثیری در نیت و اصل موضوع نداره. انشالله که خدا خودش ازمون قبول کنه و شما در طول عمر زیبات هرگز آسیبی بهت نرسه و بیماری نداشته باشی. مامان نرجس و بابا محمدرضا گوشت قربونی رو به فقرایی که توی روستاهای اطراف میشناختن دادن.

روز شنبه هم ساعت 12 ظهر به سمت تهران حرکت کردیم. این بار شما زیاد باهامون همکاری نکردی و نیمساعت یکبار شیر میخواستی. این جوری شد که ما مسیر 4-5 ساعته رو هفت ساعته برگشتیم! یه تجربه ی جالب هم بدست آوردیم. عوض کردن شما در شرایط صحرایی! موقعی که در یکی از توقف هامون داشتم بهت شیر میدادم دیدم که ای دل غافل! شلوارت کثیف شده و انگار که از کنار پوشکت پس داده... همونجا با کمک بابایی توی ماشین عوضت کردیم و این یکی ترسم هم ریخت!

خدا رو شکر میکنم که سفر خوبی داشتیم و بهمون خوش گذشت. مطمئنا شما هیچ خاطره ای از این سفر نخواهی داشت. بخاطر همین چند تا عکس بعنوان یادگاری میذارم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

غزال مامان فاطمه
24 مهر 91 13:25
سفرتون بخیر ... ماشالا شادیسا ی گلمون بزرگتر شده...ببوسش
فافا
26 مهر 91 14:27
اي جانِ خاله...نفسِ خاله...انشاالله در سلامتي هوارتا از اين مسافرت‌هاي خوشگل بريد باهم......
زینب مامان کیارش
3 آبان 91 11:32
سلام سانی عزیزم خوبی شادیسا گلم خوبه ایشاا... که خدا حفظش کنه و روز به روز وجودش تو زندگیتون بدرخشه روزی برسه که شاهد همه خوشی هاش و خوشبختیش باشی برای خودت و گل دخترت آرزوی شادی و سلامتی دارم دختر ناناز قشنگمون
مامان سبحان جون
12 آبان 91 21:18
ماشالا به این نی نی ناناس یه سری هم به ما بزنید ممنون
جوجه نارنجی ما
21 آذر 91 16:03
عزیزم خوشحال میشم با هم تبادلل لینک داشته باشیم بوس