شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

نی نی پارتی مهرسا جون

پنجشنبه بیست و نهم فروردین به یه نی نی پارتی دیگه رفتیم. این بار نگین جون مامان مهرسا جون زحمت کشیده بود و همه رو خونه شون دعوت کرده بودن. مثل همیشه در کنار دوستان مامانی و دوستان شادیسا گلی بهمون خیلی خوش گذشت . خاله نگین کلی زحمت کشیده بود و خیلی تدارک دیده بود . دست گلش درد نکنه. این مهمونی با مهمونی های قبلی یه کمی فرق داشت. چون شما وروجکها دیگه به قدری بزرگ شده بودین که بتونید وجود نی نی های دیگه رو حس کنید و حتی گاهی با کشیدن موی کسی یا برداشتن پستونکش جیغش رو در بیارید! بهتره از این جا به بعد گزارش نی نی پارتی رو مصور ادامه بدم.   راستی قبل از اینکه به ادامه مطلب بریم این رو بگم که شما از دو روز پیش دیگه می...
2 ارديبهشت 1392

سفر مجدد به شمال

بعد از دو هفته که از لاهیجان برگشته بودیم، بدلیل تعطیلی که روز یکشنبه بخاطر شهادت حضرت فاطمه بود دوباره تصمیم گرفتیم که به دیدار خانواده ی بابایی بریم. چهارشنبه ظهر حرکت کردیم و چهار ساعته رسیدیم. خدا رو شکر آب و هوا خیلی خیلی خوب بود و شما اصلا اذیت نشدی. یکشنبه صبح هم برگشتیم . دختر گل گلی نازم ، شما هم موقع رفت و هم موقع برگشت فوق العاده آروم بودی . البته در مسیر برگشت تا تهران سه ساعت مداوم خوابیدی که باعث تعجب من و بابایی شد . توی این سفری که به شمال داشتیم بر خلاف همیشه ، بیشتر به گشت و گذار در طبیعت گذشت تا دیدن اقوام. عمو مجید مهربون برات یه اسکوتر خیلی دخترونه و ناز که موزیکال هم هست خرید. دستش درد نکنه....
29 فروردين 1392

سومین دندان و شروع چهاردست و پا رفتن

  ٢١فروردین وقتی که شما هفت ماه و نیمت بود سومین دندون (سمت چپ بالایی) بیرون اومد. حالا وقتی میخندی چهره ی نازت زیباتر و نمکی تر میشه. حدود یکماه بود که تلاشهات برای حرکت، بصورت سینه خیز بود ولی دیروز یعنی بیستم فروردین بطور ناگهانی دیدم که استیل چهار دست و پا رفتن رو به خودت گرفتی.      اما دستای کوچولوت هنوز اونقدر قوی نیست که بتونی به سمت جلو حرکت کنی. پاهات رو هی به زمین فشار میدی و حتی زانوهات رو هم از عقب کاملا صاف میکنی و کمرت رو بالا میاری. ولی از اونجایی که دستات رو محکم به زمین گذاشتی اصلا نمیتونی تکون بخوری . بعدش روی زمین می افتی . اما اصلا از این همه تلاش خ...
21 فروردين 1392

رفتن یا نرفتن ، مسئله این است !!!!

امروز هفدهم فروردین اولین روز رسمی کار تو کشوره. امروز صبح ساعت یک ربع به شش وقتی که زنگ موبایل برای بیدار شدن بابایی به صدا در اومد با استرس خاصی از خواب پریدم. یه لحظه حس کردم الان باید شما رو توی خواب بغل کنم و ببرم خونه ی کسی که نوبت نگهداری از شما رو داره !!!!‌ خواب از چشمام پرید. یهو دلم گرفت ..... با اینکه دیگه از امروز سر کار نمیرم ولی دلم گرفت واسه دوستام که امروز باید از نی نی های خوشگلشون برای چند ساعتی دور شن و به سرکار برن و از طرفی دلم گرفت واسه خودم !!!‌ نمیدونم چه حس عجیبیه . این حس که با خواسته ی خودم دیگه سر کار نمیرم... هم خوبه هم بده.. خوبه که بدون این استرسها، هر لحظه پیشتم عروسکم . پی...
17 فروردين 1392

اولین بهارت مبارک

شادیسای دلبندم امسال بهار به معنی واقعی با تمام بهارهای عمرمون متفاوته چون تو گل دوست داشتنی کنارمون هستی. خدای مهربون رو صدها بار شکر میکنم که امسالمون با صدای خنده و جیغهای شادیت آغاز شده. انقدر شیرین و خواستنی شدی که اصلا دوست ندارم این روزهای زیبا بگذره. گاهی پیش خودم فکر میکنم کاش میشد زمان متوقف میشد و تو در همین سن با همین شیرین کاریهای دوست داشتنی می موندی! ولی از طرفی دوست دارم هر روز و هر لحظه شاهد بزرگ شدنت باشم. شاهد روزی که روی پاهای توپولی خوشگلت می ایستی یا روزی که اولین کلمه رو به زبان میاری....   خب حالا برسیم به نوروزنامه ی شادیسا گلی :  از بیست و شش اسفند یعنی از شش ماه و بیست روزگی کم...
14 فروردين 1392

آخرین قرار دوستانه سال 91

آخرین قرار با دوست جونیات پنجشنبه ١٧ اسفند رستوران اسفندیار بود. از صبح برف شدیدی می بارید و همه جا یکدست سفید شده بود. بخاطر مشغله های بسیار، قصد آنچنانی و یا دل و دماغ برای رفتن نداشتم. چون وسط هفته سرکار میرم ، کلی از کارهای خونه رو برای پنجشنبه و جمعه گذاشته بودم. از اول صبح همراه بابایی مهربون یه عالمه کار کردیم. نزدیکهای ظهر بود که میخواستم به "  نگین جون مامان مهرسا " اس ام اس بدم و بگم که نمیریم و دنبالمون نیاد. بابایی مهربون تشویقم کرد که برای تغییر روحیه حتما سر قرار برم. خلاصه این طور شد که در عرض نیمساعت هم خودم حاضر شدم و هم شما رو آماده کردم! و به اتفاق نگین جون و مهرسا جون رفتیم. خیلی خیلی د...
27 اسفند 1391

یه عالمه عکس !

خب بالاخره مامانی یه کمی سرش خلوت شد و تونست که عکسای قشنگ دختر گلی رو توی کامپیوتر بریزه. این عکسا تقریبا مال یکماهه. از پنج ماه و نیمگی تا الان که شش ماه و نیمته.   اینجا برای اولین بار نشستی. ١٥ بهمنه. یعنی شما ٥ ماه و ٩ روزته. البته ناگفته نمونه که مدت نشستنت خیلی کوتاه بود و بعدش از بغل افتادی زمین !!!   قربون اون خنده ات برم مامانی ....   اینجا داشتیم حاضر میشدیم بریم خونه ی خاله یلدا مهمونی. قربونت برم که تا می فهمی قراره بریم ددر انقدر ذوق میکنی.   این هم شادیسا خانم در حال خوردن اولین غذای کمکیش. غذای کمکیت رو ١٩ بهمن یعنی وقتی که ٥ ماه و نیمت بود با لعاب برن...
24 اسفند 1391

واکسن شش ماهگی

شادیسا نفسم واکسن شش ماهگیتو با چهار روز تاخیر زدیم. آخه مامانی سرکار میره و مجبور شدیم که تا پنجشنبه دهم اسفند واکسنت رو عقب بندازیم. صبح با بابایی پیاده رفتیم مرکز بهداشت. مرکز بهداشتی که کارهای واکسن و پایش رشدت رو اونجا انجام میدیم خیلی به خونه ی جدیدمون نزدیکه . دقیقا اون طرف خیابونه و فقط کافیه از کوچه وارد خیابون اصلی بشیم و با پله برقی بریم اون طرف! خدا رو شکر زیاد موقع واکسن زدن اذیت نشدی. یه کوچولو گریه کردی و بعدش انگار نه انگار. قدت هم 69 سانت و وزنت هشت کیلو و صد گرم بود. یه کمی تب کردی که با خوردن قطره ی استامینوفن کنترلش کردیم. خیالم بابت واکسنت راحت شد. رفت تا شش ماه دیگه....   ح...
14 اسفند 1391

شش ماهگیت مبارک فرشته کوچولو

شادیسا گلی شش ماهگیت مبارک دخترم. از مدتها قبل دوست داشتم امروز برات جشن نیم سالگیت رو بگیرم ولی خب وسط این همه کارهای نصفه و نیمه ی خونه ، فرصت مناسبی برای جشن گرفتن نیست. متاسفانه هنوز کاملا توی خونه ی جدیدمون جابه جا نشدیم هرچند دو شبه که از خونه ی مامان پروین آمدیم و توی خونه ی خودمون میخوابیم ولی خب هنوز تا این خونه ،‌خونه بشه زمان می بره. آخه فرصت من و بابایی برای انجام کارها خیلی کمه. این روزها انقدر شیرین و خواستنی شدی که دل هر غریبه و آشنا رو می بری. محاله بیرون بریم و هر کسی که با ما سرو کار پیدا میکنه قربون صدقه ات نره. از پارکبان گرفته تا کارمند جدی یه جای اداری !    این چند روزه که سر کار ا...
6 اسفند 1391