شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

بازی وبلاگی من وبلاگم را دوست دارم

امروز که به وبلاگ فرشته کوچولو سر زدم دیدم که توسط افسانه جون مامان پارمین خوشگله به یه مسابقه اینترنتی دعوت شدم. زیاد اهل این جور کارها نیستم ولی خب چون دعوت از طرف یه دوست بسیار بسیار عزیزه به دیده ی منت. و صد البته هم فاله و هم تماشا. اینجا هم روش بازی رو توضیح داده: http://fans.persianblog.ir/post/729/   من وبلاگم رو دوست دارم چرا که از اولین روزی که به وجود یه فرشته ی ناز در درونم پی بردم تصمیم گرفتم که براش خاطرات مشترکمون رو ثبت کنم.  روزهای پر هیجان بارداری و روزهای زیبا و شاد در کنار یه فرشته ی ناز می تونه سرشار از خاطره باشه. خاطراتی که بعدها با خوندنش هم خودم و هم دخترم غرق در لذت بشیم....
2 اسفند 1391

اولین روز دور از تو

شادیسای دلبندم امروز اول اسفنده و من به کار برگشتم. به همین زودی شش ماه از در کنار تو بودن گذشت. این روزها انقدر درگیر اسباب کشی و سرماخوردگی بودیم که کمتر فرصت غصه خوردن بابت دوری از تو پیش اومد! این هم حکمت خداست که روزهای آخری که پیش تو بودم راحت سپری بشه. چون اگه همه چیز روال عادی خودش رو داشت، مطمئنا میخواستم از ده روز قبل بشینم هی غصه بخورم که از هفت صبح تا سه و نیم ظهر از تو دورم و ...... ساعت چهار خودم رو رسوندم خونه . اولش خواب بودی. بعد که بیدار شدی انقدر از دیدن من خوشحال شدی که تا امروز این جوری شادیتو ندیده بودم. به صورتم دست می کشیدی و تا بهت سلام کردم از شدت خوشحالی قهقهه زدی. هر حرف و کلامی که بهت میزدم فقط و...
1 اسفند 1391

وقتی مادر میشی ...

فرشته کوچولوی نازم قبلا که شما توی دل مامانی بودی یه مطلب خیلی قشنگ در مورد مادر شدن توی وبلاگت نوشته بودم . این هم لینکش: http://fereshtekuchak.niniweblog.com/tat1391%7C3-0.php حالا امشب به این مطلب برخوردم که دیدم اندر احوالات الان منه و تمام حس و حال این روزهام رو به خوبی نوشته : وقتی مادر میشی دنیا کوچیک میشه ...اینقدر کوچیک که هیچ کس غیر از خودت این دنیا رو نمیبینه .دنیات میشه ماشینهای اسباب بازی ...دنیات میشه رنگها ...دنیات میشه عروسک.... .دنیات میشه کودکت ...با کودک شیر میخوری ...با کودکت چهار دست وپا میری ..با کودک اده بده میکنی ...با کودکت رشد میکنی ..بزرگ میشی ..اینقد بزرگ که همه میفهن مادری ... یهویی کوه ...
13 بهمن 1391

جوونه زدن اولین مرواریدت مبارک

شادیسای نازنینم!  مدتها بود که با خارش شدید لثه هات بیتاب بودی و جاری بودن آب دهانت نشونه ای از در اومدن دندونهات بود. هر روز داشتم چک میکردم که وضعیت دندونهات در چه حاله . هرچند چک کردنش خیلی هم راحت نبود. اخه تو به محض دیدن انگشتم ، اون رو با زور وارد دهنت میکنی و گاز میزنی و یا زبون کوچولوی نوک تیزت رو بیرون میاری! امروز که داشتم بهت قطره میدادم بالاخره موفق شدم اولین مروارید زیبایی که از لثه ات بیرون زده بود رو ببینم. دندون پائینی سمت چپ اندازه یه نقطه معلوم بود. هووووووووووووووووووووورررررااااااااااااااااااااااااااا.... اولین دندون شادیسا خانم در پنج ماه و یک هفتگی رویت شد. حالا باید برای دختر نازم اش دندونی درست...
12 بهمن 1391

پنج ماهگیت مبارک یاس سفیدم

یاس سفیدم!‌ منو ببخش که این روزها خیلی سرم شلوغه و کمتر فرصت میکنم برات بنویسم. از طرفی کلاسهای هر روزه آموزشگاه صبح تا ظهر وقتم رو میگیره و بعدش هم که میایم خونه تا عصر به کارهای خونه میرسم و بعدش هم گشتن بدنبال خونه تا ساعت نه و ده شب دیگه وقت اضافه ای برام نمیذاره... البته ناگفته نمونه که انگار توی این آشفته بازار مسکن ، پیدا کردن یه آپارتمان مناسب کیمیا شده! تو برامون دعا کن دخترم که خدای مهربون مثل همیشه بهمون لطف کنه و یه مورد مناسب پیدا شه تا زحمات بابایی و همه ی خانواده که دارن با تمام توانشون حمایتمون میکنن به هدر نره. خب از این درد دلها که بگذریم جونم برات بگه که دیگه ماشالله حسابی بزرگ شدی. کاملا محیط اطراف و آدمها ر...
6 بهمن 1391

نی نی پارتی یاسمینا دختر مرمر بانو به روایت تصویر

از راست :‌ مهراد - رونیا - باران - شادیسا - پارمین اون بالا : امیرحسین - کوروش   گوشه سمت راست :‌کوروش با بادی راه راه - رونیا - ارغوان در حال گریه - پارمین - کیان - شادیسا - مهرسا - باران - یاسمینا   شادیسا در حال لگد زدن به دوست جونش پارمین در حال لالا کردنه!!!   از راست : آیهان - ارغوان - مهراد- رونیا - باران - شادیسا   این هم قسمت خوشمزه ی مهمونی دست مریم جون درد نکنه که خیلی خیلی زحمت کشیده بود و به همه ی مامانا و نی نیها بینهایت خوش گذشت. ...
21 دی 1391

چکاپ چهار ماهگی پیش دکتر نریمان

مدتها بود که تعریف دکتر نریمان رو از دوستان و آشنایان شنیده بودم. بخاطر همین تصمیم گرفتم تا برای چکاپ ٤ ماهگی شما رو ببرم مطبش.  این عکس شما در حالیکه حاضر شدی تا بابایی از سرکار بیاد و ما رو ببره مطب . خوشبختانه دومین نفر بودیم و اصلا معطل نشدیم. دکتر نریمان دقیقا مثل تعریفاتی که ازش شنیده بودم بسیار دقیق و کاربلد بود. یه عالمه اطلاعات بهمون راجع به این سنی که شما هستی داد. قد و وزنت رو هم اندازه گرفت. کمی با اونی که بهداشت به ما گفته بود فرق داشت: وزنت: ٧ کیلو و ٣٠٠ قدت : ٦٨/٥ خب دلیل نق نقهای اخیر هم پیدا شد. گفت که نی نی ها از سه ماهگی شروع به دندون در آوردن میکنن و خارش لثه هاشون کلافه شون میکن...
12 دی 1391

دختر شجاعم چهار ماهگیت مبارک

شادیسای عزیزم، چهارشنبه ششم دیماه چهار ماهه شدی و باید تو رو برای واکسن می بردیم مرکز بهداشت. برف و بارون می یومد و هوا به شدت سرد بود. ولی خب بابایی مرخصی ساعتی گرفته بود و اول وقت رفتیم. خانمه با دیدن ما تعجب کرد و گفت که پدر و مادر مقرراتی هستیم که توی این هوا شما رو برای واکسن بردیم! اول قد و وزنت رو اندازه گرفت که خدا رو شکر خیلی رضایت بخش بود. قد : 65 سانت وزن : هفت کیلو و دویست گرم بعد هم نوبت واکسن سه گانه بود و قطره ی فلج. الهی که من قربون دختر شجاعم برم. فقط همون لحظه که سوزن به پات فرو رفت یه لحظه گریه کردی و به محض اینکه بابایی شروع به قربون صدقه رفتنت کرد خندیدی... همین و همین ! من هم که مطا...
9 دی 1391

اولین یلدا ، بلندترین شب سال در کنار فرشته کوچکمون

امسال شب یلدامون با سالهای پیش خیلی تفاوت داشت. یه عضو کوچک و ناز به خانواده مون اضافه شده بود و این موضوع باعث شد تا من که تا قبل از اومدن شما ، کوچکترین فرد خانواده بودم ، بخوام که همگی شب یلدا رو بیان خونه ی ما.... به عمه منیژه و حاج آقا هم که تنها هستن گفتیم که بیان پیشمون و خدا رو شکر که قبول کردن.می ترسیدم بخاطر شما نتونیم به همه ی کارهامون برسیم ولی از اونجایی که شما دختر خیلی خوب و وقت شناسی هستی ، بیشتر روز رو توی خواب بودی و من و بابایی به تمام کارهامون رسیدیم و وقتی که مهمونهای عزیزمون رسیدن با یه میز تزئین شده ی یلدایی مواجه شدن! برای شام بابایی مرغ درست کرد و من هم مرصع پلو. و خلاصه شب خاطره انگیزی در کنار خانواده...
4 دی 1391