شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

یکسال پیش در چنین روزی ...

شادیسای عزیزم الان که دارم این مطلب رو می نویسم شما روی پای مامانی به خواب فرو رفتی. فرشته ی نازم، سال پیش چهارم دیماه بود که مامانی برای اولین بار به وجود نازنینت پی برد! با کمال ناباوری دومین خط روی بی بی چک که هی داشت پر رنگ تر میشد به من فهموند که یه فرشته ی کوچولو مهمون دل مامانی شده. یکساله که مادر شدم. ولی تصورم از مادر بودن توی این یکسال خیلی تغییر کرده. اولش "مادر" برام فقط یک کلمه بود . ولی الان با تمام وجودم حس میکنم که مادر بودن یعنی چی. مادر بودن ماورای تصوراتم خیلی باشکوه و زیبا و در عین حال سخته. از خدای مهربون میخوام حالا که منو لایق دونسته و مادر یه فرشته ی معصوم شدم، کمکم کنه تا بتونم یه فرزند سالم ...
4 دی 1391

دومین دیدار شادیسا و دوستاش

بعد از برگزاری مهمونی شب یلدا توی خونه مون ، من و شما از جمعه شب به قصد اقامت یکهفته ای به خونه ی مامان پروین رفتیم. آخه بابا محمدرضا در مرحله ی نوشتن پروپوزال و پایان نامه اش هست و شبها که از سرکار میاد خونه ، تمام وقتش رو با شما می گذرونه و تو نگهداری از شما و راه بردن های شبانگاهی به مامانی کمک میکنه! به همین خاطر من تصمیم گرفتم که یکهفته بریم خونه ی مامان پروین تا بابایی مهربون بتونه با خیال راحت به کارهاش برسه. شنبه ساعت دو بعدازظهر بود که بهار جون مامان باران گلی به من زنگ زد و گفت که بدون هیچ برنامه ریزی قبلی بچه ها رو داره دعوت میکنه تا به خونه شون بریم و ازم پرسید که میتونیم بریم اونجا؟؟؟ من هم بدون معطلی قبول کردم! خوبه که خال...
4 دی 1391

شادیسا و اولین برف زندگیش

یکشنبه از صبح برف زیبایی می بارید. خیلی دوست داشتم که می تونستم برم بیرون و توی برف قدم بزنم و یا برف بازی کنم . ولی خب از ترس اینکه مبادا شما مریض بشی صرفنظر کردم . شب ساعت ده خاله فافا زنگ زد و گفت که میخوان برن بیرون و از بابایی پرسید که ما هم دوست داریم باهاشون بریم؟ بابایی با اینکه خسته بود و میخواست امشب زود بره بخوابه ، بدون اینکه از من نظرم رو بپرسه قبول کرد. چون میدونست که من بدچوری هوای برف بازی کردم. اون موقع شما خواب بودی. بابایی بهم گفت که بهتره شادیسا رو بیدار کنیم و شیر بخوره تا بیرون اذیت نشیم. از اونجایی که شما عاشق بیرون رفتن هستی، انگار خبر دار شدی که قراره بریم ددر و همون لحظه بیدار شدی. ...
28 آذر 1391

زمستون نزدیکه

شادیسای عزیزم زمستون داره کم کم میاد و هوا سرد شده. از امروز لباس زمستونی تنت کردم و رفتیم خونه ی مامان پروین یا همون مامان آبـّــه ! مامان پروین انقدر از دیدنت توی این لباسها ذوق کرد که یه عالمه ازت عکس گرفتیم:  این پلیور خوشگل هدیه ی آقاجونه که از کیش برات سوغاتی آوردن.   دیروز هم کلی مهمون داشتیم . دوستای دوران دانشگاه مامانی اومدن خونه مون.  این چند تا عکس هم یادگاری دیروزه : قربونت برم که دستت رو تا مچ کردی توی دهت   محو تماشای کدوم یکی از خاله ها شدی مامانی ؟؟؟؟   دخترم از دیروز صبح هم به پهلو میخوابی. یعنی که خودت توی خواب از حالت چهار طاق که م...
25 آذر 1391

اولین دیدار شادیسا با دوست جونیاش

شادیسای گلم دوشنبه بیستم آذر ماه روز هیجان انگیزی برای مامانی بود. آخه برای اولین بار بعد از حدود یکسال میخواستم دوستای مجازیم و نی نی های نازشون رو  ببینم و هم اینکه برای اولین بار با شما تنهایی جایی میرفتم. قرارمون ساعت دو بعدازظهر توی رستوران تماشا طبقه ششم میلاد نور بود. سعی کردم قبل از رفتن، شما حسابی شیر بخوری تا کمتر اذیت شی. البته برای احتیاط یک شیشه هم شیر دوشیدم تا اگه گرسنه شدی بهت بدم. کالسکه و کریرت رو آماده کردم و با آژانس تا اونجا رفتیم. خدا رو شکر آقای راننده ی مهربون کمک کرد تا کالسکه و کریر رو سوار کنم. همون لحظه که از ماشین پیاده شده بودم یه ماشین دیگه هم ایستاد و یک خانم با نی نی پیاده شدن. ندا جون مامان...
20 آذر 1391

اولین غلت شادیسا در سه ماه و هفت روزگی

دوشنبه بعدازظهر بود . سیزدهم آذر ماه. مثل همیشه که مترصد فرصتی برای انجام کارهام هستم ، وقتی دیدم شما آرومی و با خوردن دستات خودت رو سرگرم  کردی، تند تند به کارهام رسیدم. یه بلوزت رو که کمی لک شده بود برداشتم و در حالیکه داشتم وارد دستشوبی میشدم تا بشورمش ، نگاهی بهت انداختم تا آخرین وضعییت رو چک کنم. دیدم با ولع خاصی داری دست راستت رو تا مچ توی دهنت میکنی و کمی بدنت به سمت راست چرخیده. با خودم فکر کردم : بعضی از دوستام از غلت زدن و چرخیدن نی نی هاشون میگن ، به همین زودیها فکر کنم که شادیسا هم بتونه بچرخه.... کار شستن لباس دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی از دستشوئی خارج شدم همون لحظه بابایی از ...
16 آذر 1391

اولین حرکت ارادی دست

شادیسا خانم پنجشنبه شب یعنی وقتی که سه ماه و سه روزش بود برای اولین بار عروسکش رو با دست گرفت! ما خونه ی مامان پروین بودیم و مامان پروین داشت با شما بازی میکرد. یکهو دیدم ذوق زده داره صدام میکنه.... بعلللللللللله شما عروسک رو با دستات گرفته بودی و داشتی با دقت نگاش میکردی.... تازه انگار قبل از اومدن من، با انگشتات داشتی چشما و صورت عروسک رو لمس میکردی ... الهی من قربونت برم دختر خوشگلم. من هم بیکار ننشستم و زودی ازت عکس و فیلم گرفتم.   این روزها باید هر لحظه در انتظار یک پیشرفت جدید شما باشیم.  دو سه روزه که وقتی توی تخت میگذاریمت و عروسکهای آویز بالای تخت رو به حرکت در میاریم صدای قهقهه ی ...
10 آذر 1391

سه ماهگیت مبارک سقا کوچولو

شادیسای نازنینم امروز سه ماهت تموم شد مامانی. مبارکت باشه عزیز دلم...  سه ماه پیش در چنین روزی ، قدم به روی چشم ما گذاشتی و زندگی مون با وجود تو رنگ و بوی دیگه ای گرفت. انشالله که همیشه سلامت باشی و مامانی شاهد بزرگ شدنت باشه دختر خوشگلم. دیروز و پریروز مصادف با تاسوعا و عاشورا بود.  من هم به یاد سقای کربلا ، لباس سقا به تنت کردم. البته زحمت دوختن لباس رو مامان پروین کشیدن. دستش درد نکنه که تا بهش گفتم زودی برات یه لباس کوچولوی خوشگل دوخت. سربندت رو هم بابایی صبح خیلی زود رفت و خرید تا لباست کامل باشه. انشالله که امام حسین نگهدارت باشه فرشته ی من. ...
6 آذر 1391

ترس از حمام در آستانه ی سه ماهگی!

  دختر کوچولوی نازم چند روز دیگه سه ماهت تموم میشه. دیگه تقریبا شناختت از اطراف و شرایط کامل تر شده و این باعث شده که از حموم رفتن بترسی. قبلا توی حموم آروم بودی و لذت می بردی. ولی دو بار اخیر به محض اینکه وارد حموم میشیم تمام بدنت رو سفت میکنی و با ترس به اطراف نگاه میکنی. بعد تا آّب میریزیم روی بدنت شروع به جیغ زدن میکنی! اون هم چه جیغهایی .... با تمام توانت تا اونجا که می تونی جیغ میزنی .... اولین بار برام خیلی عجیب بود تو که اینقدر از حموم خوشت می یومد، یکباره داری جیغ های بنفش میکشی.... الهی مامان فدات بشه که تنها سلاح اعتراض یا اعلام ترست همین جیغ و گریه است. البته این بار قبل از اینکه بشوریمت تا دیدم که د...
3 آذر 1391