شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

یک ماهگیت مبارک شادیسای گلم

دختر نازم امروز یک ماه میشه که خانواده مون سه نفره شده. هم برام زود گذشته هم دیر! زود گذشته از این جهت که باورم نمیشه تو یکماهه شدی و از این نظر دیر گذشته که حس میکنم خیلی وقته با ما هستی. راستش به سختی میتونم به روزهای دو نفره مون فکر کنم. انگار از اون روزها و آزادیهای خاص خودش یه قرن گذشته.... خدا رو هزار بار شکر میکنم که فرزند سالم و باهوشی مثل تو رو به ما داده. هر روز که بیشتر میگذره ، شباهتت به بابایی بیشتر میشه و این منو غرق در شادی میکنه. هر روز که میگذره داریم بیشتر به اخلاق هم آشنا میشیم و احساس میکنم کم کم داره قلقت دستم میاد. وقتی داری هی سرتو به اطراف تکون میدی و با اون لب و دهن غنچه ای خوشگلت، به...
6 مهر 1391

آنچه گذشت...

دختر دلبندم این روزها وقت نوشتن کمتر دست میده. البته توی ذهنم دارم برات این روزها رو ثبت میکنم.... روزهایی شیرین و تکرار نشدنی... اول از همه ازت بابت همه ی کاستی هایی که داشتم عذر میخوام... روزهای اول خیلی دوست داشتم که مادر شاد و پر انرژی برات باشم ولی نشد. همه چیز دست به دست هم داد که به اون چیزی که توی فکرم بود نرسم. شاید هم چون دوران بارداری خیلی خوبی داشتم اصلا تصور نمیکردم که بعد از اومدن تو فرشته ی نازم ، انقدر ضعیف و ناتوان شم... درد بخیه های یک جراحی بزرگ، مشکلات اولیه شیردهی و بعدش هم زخم و شقاق شدید که منجر به آبسه و تب و لرزم شد و همزمانی اینا با زردی تو منو حسابی داغون کرد. ولی خدا رو شکر با کمک و حمایتهای خانواده ه...
26 شهريور 1391

دو هفتگی ات مبارک یاس سفیدم

شادیسای نازم امروز دو هفته از تولدت می گذره. امروز تولد مامانی هم هست. من امروز سی و یک ساله شدم عزیزم و تو بهترین کادوی تولدی هستی که از طرف خدای مهربون بهم داده شده. دختر شیرینم! برام کمی سخته که بتونم روزهای قبل از اومدن تو رو تصور کنم. با اینکه فقط دو هفته گذشته ولی برام هر روزش پر از فراز و فرود بوده. نه اینکه بگم روزهای بدی بوده ولی خب سخت بوده . تو واقعا کوچولوی خوبی بودی و هستی و تنها نیازت شیر خوردن و داشتن یه جای گرم و امن و راحته . همین. این منم که سراپا ضعفم و احساس میکنم اون جور که باید نمیتونم به کارهام برسم. قبلاها که کلاس زبان میرفتم یه رمان توی کلاس می خوندیم که مال چارلز دیکنز بود به نام :Hard Times . من فقط می تو...
20 شهريور 1391

خاطره ی زایمان من

از خیلی قبل از موعد زایمانم دائم توی ذهنم اون لحظات رو تصور میکردم. نمیدونستم دقیقا قراره چه جوری پیش بره. البته به اندازه ی موهای سرم توی این مدت بارداری، خاطره ی زایمان خونده بودم ولی آدم تا خودش توی اون موقعیت قرار نگیره واقعا قادر به درک اون موضوع نیست.  مطمئنا تمام مادرانی که در انتظار یه فرشته هستند همین حس و حال رو دارن. البته ناگفته نمونه اونهایی که قصد دارن که فرشته شون رو به طور طبیعی زایمان کنن هیجانی مضاعف رو تجربه میکنن. چراکه نه زمان مشخصی داره نه مکان مشخص! همیشه باید گوش بزنگ بود و on call ! بیشتر دوستان میدونن که من خیلی دوست داشتم که این حس رو تجربه کنم ولی خب خدا نخواست و نشد.  ایمان دارم ...
20 شهريور 1391

شادیسا خانم خوش اومدی

فرشته ی کوچک ما ششم شهریور ماه ٩١ ساعت یازده و پنج دقیقه صبح قدم به روی چشم ما گذاشت و شادی زندگی مون رو کامل تر کرد. وزن هنگام تولد : ١٧٠/٣ کیلو قد هنگام تولد : ٥٠ سانت این هم چند تا عکس که ٤ ساعت بعد از تولد فرشته کوچولو گرفته شده.   ...
15 شهريور 1391