سالگرد عروسی خاله فافا
شادیسای نازم امروز شما دو ماه و بیست روزته... دیگه حسابی بزرگ و خانم شدی الان دیگه کاملا گردنت رو محکم نگه میداری و این موضوع من و بابایی رو خیلی خوشحال کرده. البته تقریبا از دو ماهگی ،گردن می گرفتی ولی الان دیگه موقعی که بغلت می کنیم خیالمون از بابت گردنت کاملا راحته ... وقتی هم که به شکم میگذاریمت محاله که سرت رو پائین بندازی. قشنگ سر کوچولوت رو بالا نگه میداری و به اطراف نگاه میکنی....
تقریبا یک هفته میشه که شبها ٧ تا ٨ ساعت تا صبح میخوابی!! اول باور کردنش برام سخت بود!!!! ولی وقتی چند شب پشت سر هم این همه ساعت طولانی خوابیدی کلی مامانی رو شاد کردی...
یه چیز جالبه دیگه اینه که به محض اینکه از خواب بیدار میشی تحت هر شرایطی اول پتوت رو شوت میکنی کنار... انقدر دست و پا میزنی و پاهاتو با زاویه نود درجه بلند میکنی که بالاخره پتو رو با موفقیت کنار میزنی و دست از تقلا بر میداری!!!
بذار یه اعتراف کنم! یکی از سرگرمی های من و بابایی اینه که وقتی سرحال و خوشحالی، پتو رو در اطراف بدنت محکم میکنیم و بعدش منتظر می مونیم تا تو پتو رو کنار بزنی... آخ نمیدونی که چه صحنه ی قشنگ و جالبیه... البته ناگفته نمونه که وقتی داری تلاش میکنی ما هم داریم تشویقت میکنیم تا زودتر موفق بشی
دختر شیرینم، هر روز که میگذره داری خودت رو بیشتر و بیشتر توی دل همه جا میکنی. بابایی دائم داره با هر چیزی که دم دستش هست آهنگ میزنه و با ریتم میخونه :
شادیسا خودشو
شادیسا خودشو
خودشو جا میکنه...
و تو چه کیفی میکنی با این شعر...... حتی گاهی توی اوج گریه و بیقراری تا برات میخونیم : "شادیسا خودشو " تو کاملا ساکت میشی و حتی لبخند میزنی.... الهی که مامانی قربون اون لبخندهای آگاهانه ات بره...
شادیسای دانای من
میدونم که دیگه کاملا متوجه حرفهامون میشی. دیشب دومین سالگرد ازدواج خاله فافا و عمو مهدی بود و اونها همه ی خانواده ی دو طرف رو برای شام به رستوران دعوت کرده بودن. این اولین بار که میخواستیم همراه تو به یه همچین مراسمی بریم. یه کمی دلشوره داشتم که نکنه تو بی تابی کنی و هم خودت اذیت شی و هم بقیه مهمونا... توی خونه باهات حرف زدم و ازت خواستم که دختر آرومی باشی. جالبه که تمام مدتی که داشتم باهات حرف میزدم، تو چشمای گرد و قشنگت رو به چشمام دوخته بودی و بعد از اینکه هر جلمه ام تموم میشد با گفتن "اوقوم" ، "قوووووو" یا هووووووووووو" جوابم رو میدادی!!!! اگه بدونی که چقدر از این مکالمه مون لذت بردم! بابایی هم باورش نمیشد که تو داری این جوری جواب مامانی رو میدی... الهی که قربون دختر خانم و حرف گوش کنم برم... تمام شب آروم توی کریرت نشسته بودی و حتی موقع شام خوردن با اینکه کمی گرسنه شده بودی ولی صبر کردی تا شام مامانی تموم شه و بعد به شما شیر بده.... خدا رو شکر بهمون خیلی خوش گذشت و همه با دیدن شما فرشته کوچولوی ناز کلی ذوق کردن....
این ها هم چند تا عکسه که توی این مدت ازت گرفتیم: