شادیسا و اولین برف زندگیش
یکشنبه از صبح برف زیبایی می بارید. خیلی دوست داشتم که می تونستم برم بیرون و توی برف قدم بزنم و یا برف بازی کنم . ولی خب از ترس اینکه مبادا شما مریض بشی صرفنظر کردم .
شب ساعت ده خاله فافا زنگ زد و گفت که میخوان برن بیرون و از بابایی پرسید که ما هم دوست داریم باهاشون بریم؟ بابایی با اینکه خسته بود و میخواست امشب زود بره بخوابه ، بدون اینکه از من نظرم رو بپرسه قبول کرد. چون میدونست که من بدچوری هوای برف بازی کردم.
اون موقع شما خواب بودی. بابایی بهم گفت که بهتره شادیسا رو بیدار کنیم و شیر بخوره تا بیرون اذیت نشیم.
از اونجایی که شما عاشق بیرون رفتن هستی، انگار خبر دار شدی که قراره بریم ددر و همون لحظه بیدار شدی.
ظرف نیمساعت بهت شیر دادم و عوضت کردم و کلی لباس گرم تنت کردیم و خودمون هم حاضر شدیم.
عمو مهدی بردمون یه پارکی طرفهای شهران که خیلیییییییییی خلوت و مملو از برف دست (پا) نخورده بود! یه عالمه برف بازی کردیم و یه آدم برفی خوشگل هم درست کردیم. متاسفانه شارژ دوربینهامون تموم شد و نتونستیم از آدم برفی که کلاه پشمی صورتی شما رو سرش گذاشته بودیم عکس بگیریم.
این کاپشن گرم رو هم مامان پروین زحمت کشیدن از کیش برات آوردن.
بعدش هم رفتیم یه جایی که یه کمی شیبدار بود و کمی روی برفها سر خوردیم .
قربون تو دختر گلم برم که تمام این دو ساعت بیدار بودی و داشتی با چشمای گرد قشنگت اطراف رو نگاه میکردی و اصلا گریه و بیتابی نکردی. فکر کنم که از اولین تجربه ی برفیت لذت بردی عزیزم.
آخر سر در مسیر برگشت به خونه توی بغل خاله فافا لالا کردی...