رفتن یا نرفتن ، مسئله این است !!!!
امروز هفدهم فروردین اولین روز رسمی کار تو کشوره.
امروز صبح ساعت یک ربع به شش وقتی که زنگ موبایل برای بیدار شدن بابایی به صدا در اومد با استرس خاصی از خواب پریدم. یه لحظه حس کردم الان باید شما رو توی خواب بغل کنم و ببرم خونه ی کسی که نوبت نگهداری از شما رو داره !!!! خواب از چشمام پرید. یهو دلم گرفت .....
با اینکه دیگه از امروز سر کار نمیرم ولی دلم گرفت واسه دوستام که امروز باید از نی نی های خوشگلشون برای چند ساعتی دور شن و به سرکار برن و از طرفی دلم گرفت واسه خودم !!!
نمیدونم چه حس عجیبیه . این حس که با خواسته ی خودم دیگه سر کار نمیرم... هم خوبه هم بده.. خوبه که بدون این استرسها، هر لحظه پیشتم عروسکم . پیشت هستم و لحظه لحظه ی زندگی رو در کنارت لمس میکنم . شاهد بزرگ شدنتم. شاهد اولین هات .
و بده فقط از این بابت که می ترسم با غرق شدن توی کارهای هر روزه خونه و پخت و پز و شست و شو، دچار روزمرگی و یا افسردگی بشم...
ولی اینو بدون که حتی اگه دچار این روزمرگی بشم باز هم برام شیرینه. چون در کنار تو دختر کوچولوی خواستنی و ناز روزهام رو به شب رسوندم.
عاشقتم دردونه ی من.