شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

واکسن شش ماهگی

1391/12/14 14:12
نویسنده : سانی
918 بازدید
اشتراک گذاری

شادیسا نفسم

واکسن شش ماهگیتو با چهار روز تاخیر زدیم. آخه مامانی سرکار میره و مجبور شدیم که تا پنجشنبه دهم اسفند واکسنت رو عقب بندازیم.

صبح با بابایی پیاده رفتیم مرکز بهداشت. مرکز بهداشتی که کارهای واکسن و پایش رشدت رو اونجا انجام میدیم خیلی به خونه ی جدیدمون نزدیکه . دقیقا اون طرف خیابونه و فقط کافیه از کوچه وارد خیابون اصلی بشیم و با پله برقی بریم اون طرف! چشمک

خدا رو شکر زیاد موقع واکسن زدن اذیت نشدی. یه کوچولو گریه کردی و بعدش انگار نه انگار.

قدت هم 69 سانت و وزنت هشت کیلو و صد گرم بود.

یه کمی تب کردی که با خوردن قطره ی استامینوفن کنترلش کردیم. خیالم بابت واکسنت راحت شد. رفت تا شش ماه دیگه....

 

حالا از واکسن که بگذریم، یه کمی به شیرین کاریهات برسیم:

 

کلا خدا رو شکر با غذا خوردن مشکلی نداری . قاشق رو که می بینی کلی ذوق میکنی. اول با دستت اون چیزی رو که برای اولین بار داری میخوری لمس میکنی. بعد که وارد دهنت شد، یه کمی با تردید مزه مزه اش میکنی و با یه اخم بانمک توی فکر فرو میری. بعد از آنالیزهای بعمل اومده، همه رو با اشتها میخوری.ماچ الهی مامان فدات شه که گاهی با دستت میخوای قاشق رو زودتر وارد دهنت کنی .

بجز فرنی ، حریره بادوم و سوپ رو وارد برنامه ی غذاییت کردیم. البته هنوز فقط آب گوشت و که همراه سیب زمینی و هویج پخته شده رو بهت میدیم . بعد از یک هفته سوپ رو میکس میکنیم. امیدوارم که اون رو هم دوست داشته باشی.

خیلی ناراحتم که روزها پیشت نیستم تا غذا خوردنت رو از نزدیک ببینم. مامان پروین که این روزها مرخصی استعلاجی داره زحمت نگهداری از تو و غذا دادنت رو میکشه.

اما پنجشنبه و جمعه که پیشت بودم، تمام مدتی که داشتم بهت غذا میدادم داشتی با صدای بلند می خندیدی. انقدر از ته دل می خندیدی و آخرهاش جیغ شادی می کشیدی که یادت میرفت غذای توی دهنت رو قورت بدی ! قربونت برم مامانی که ذوقت رو این جوری می تونی نشون بدی. انشاله اسفند هم بزودی تموم میشه و مامانی دیگه سرکار نمیره و همه اش در کنار دردونه اش می مونه.

 

تازگی ها تلاشهات برای سینه خیز رفتن تبدیل به یک سری عملیات رنجری شده!!!! وقتی که به روی سینه می چرخی پاها و باسنت رو کاملا از روی زمین بلند میکنی و به زمین فشار میاری تا به جلو حرکت کنی. ولی از اونجایی که دستات هنوز ضعیفه نمیتونی خودت رو به جلو بکشی. اونوقت سرت رو هی توی زمین فرو میکنی و بعد که می بینی نتیجه ای حاصل نمیشه، دوباره غلت میزنی. این سلسله غلت زدنها، تو رو از روی تشکت به روی فرش و بعدش به دور اتاق می کشونه !!! می ترسم اگه دور و برت رو با بالش محصور نکنیم کم کم از در خونه بیرون بری!!!خنده فقط کافیه که شی ای توجهت رو جلب کنه اونوقت انقدر پیگیرانه به اطراف حرکت میکنی تا به هر قیمتی شده خودت رو بهش برسونی. این هم سند شیرین کاریهای اخیرت :

 

 جمعه توی اتاق خواب مامان پروین (یا همون مامان آبّـــه ) خوابیده بودی. ما هم در اتاق رو بسته بودیم تا سر و صدا بیدارت نکنه. یه لحظه که اومدم از لای در نگاهت کنم تا ببینم در چه حالی ، دیدم رفتی سر وقت کیف مامان پروین و یه چیزی پیدا کردی که حسابی سرگرمت کرده !!!! خاله فافا هم بیکار نموند و همون موقع حین ارتکاب جرم (!) ازت عکس گرفت. مامان قربونت بره آخه کیف مامان آبه رو چیکار داشتی شیطون خانم؟؟؟؟

 

دخترک شیرینم! چند روزی هست که داری تمرین حرف زدن میکنی!!!  یعنی با دیدن ما که باهات حرف می زنیم، دهان کوچولوتو بدون صدا هی باز و بسته میکنی. انقدر این حرکتت جالب و بامزه است که حد نداره.

مخصوصا صبح ها که از خواب بیدار میشی نزدیک به یکساعت با خودت بازی میکنی و حرف میزنی.

 گاهی هم با زبون مخصوص خودت اده بده میکنی و وقتی که ماها همون داها رو در می یاریم قهقهه میزنی.

 

متاسفانه هنوز عکسای جدیدت رو از توی دوربین خودمون به کامپیوتر منتقل نکردم. بزودی با کلی عکس بر میگردم.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

متین من
14 اسفند 91 16:01
واکسن 6 ماهگی زدی عزیزم اخی امیدوارم دردت نیومده باشه
مامان درسا
15 اسفند 91 0:14
نازی جیگر خاله.
زينب
15 اسفند 91 16:55
ممنون خاله ساني ميايي به وبلاگم سر ميزني مامانم اينترنت نداره نمي تونه زود زود بياد اينجا به شاديسا دوست جون منم سلام برسون روي ماهشو ببوس خيلي دوستت دارم خاله
آوا
15 اسفند 91 20:11
عزیزم خدارو شکر شادیسا زیاد اذیت نشد زووود زووود عکسای جدیدشو بذار
مامی رادمهر
16 اسفند 91 13:45
ای جانم.خداروشکر که شادیسا جون اذیت نشده.دلم میسوزه واسه اجباری بودن و تحمل درد واکسن بچه ها.
نگین مامی مهرسا
16 اسفند 91 14:38
الهییییییییییی من فدات شم شیرین قند عسل 6 ماهگیتون مبارک خاله جون
مامان الی
16 اسفند 91 23:48
عزیزمممممممممم آفرین به دخمل خوب که با مامانی همراهی می کنه و اذیتش نمی کنه از لپ نازش ببوس
ياسمين
20 اسفند 91 22:27
سلام خاله! شش ماهگيت مباررررررك ايشالا هميشه شاد باشي و سلامت :-* من هميشه اينجا رو ميخونم ولي يادم ميره نظر بذارم ساني جونم خدا دخمل گلت رو واست نگه دارههههههه
افسانه مامی پارمین
20 اسفند 91 23:53
خدا رو شکر که تا شش ماه از شر این واکسن زدنها راحت شدی. ماشالله به این دختر زبر و زرنگ . به جای من روی ماهش رو ببوس
فافا
30 اسفند 91 2:29
عسلم می خواست پول برداره بره واسه خودش خرید کنه خب...قربونِ غذا و خوردن و خرف زدن هاش برم من....عزیزِ دلِ خاله...