شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

18 ماهگیت مبارک نفس مامان

قشنگِ من   18 ماهگیت مبارککککککککککککککک. امروز یه حس خاص دارم. توی ذهنم همیشه برام 18 ماهگی یه جور خاصی بوده. درست مثل شش ماهگی و یکسالگیت. چرا که فکر میکنم دقیقا هر شش ماه یکبار، وارد یک برهه جدید از زندگیت میشی که با قبل، یه عالمه تفاوت داره. بعد از شش ماهگی دیگه اون نوزاد کوچولوی شیرخوره نبودی که بشه یه جا نگهت داشت و با وارد شدن به دنیای رنگارنگ غذاهای مختلف، دریچه ی جدیدی از این دنیای رنگارنگ به روت باز شد. بعد از یکسالگی، با قدمهای کوچک و پرهیجانت به کندو کاو اطراف مشغول شدی و تبدیل شدی به یه دختره کوچولوی نوپای شیطون با یه عالمه شیرین کاری و خرابکاری !!! دیگه از یکسالگیت به بعد مثل آدم بزرگها همه چیز رو متوجه میشی و خیلی...
6 اسفند 1392

سخت ترین تصمیم : انتخاب مهدکودک

دلبندم، با اینکه تصمیم داشتم تا دوسالگیت صبر کنم و بعد برای اشتغال دوباره یا موندن توی خونه، تصمیم بگیرم، مجموعه عواملی دست به دست هم داد تا به کار کردن مجدد، به طور جدی فکر کنم. مدتها بود که مدیر سابقم علیرغم اینکه استعفام رو پذیرفته بود،‌ مدام بهم زنگ میزد و با شوخی ازم می پرسید: که کی می خوام به سر کار برگردم؟؟ من هم با توجه به بیمه بیکاریم که دقیقا تا شهریور 93 یعنی دو سالگی شما ادامه داره، بهش میگفتم که بعد از شهریور سال آینده، احتمال داره بخوام دوباره کار کنم. اما این تماسهای مدیریت، از ماهی یه بار به هفته ای یه بار رسیده بود. تا اینکه سه روز پیش که داشتیم از شمال به سمت تهران می اومدیم، تماس گرفتن و بهم گفتن که اگه م...
29 بهمن 1392

سفر به لاهیجان بعد از چهار ماه

شیرینِ من بالاخره روز شنبه نوزدهم بهمن ماه،‌ جلسه دفاع پایان نامه بابایی به خوبی و خوشی برگزار شد و نتیجه چندین ماه کار فشرده و شبانه روزی بابایی و من (!!!) به اتمام رسید. به همین دلیل از مهرماه تا حالا نتونسته بودیم به شمال بریم . از اون طرف خانواده بابایی هم درگیر تموم کردن کار ساختمون بودن و اونها هم نتونستن به دیدنمون بیان. خلاصه اینطور شد که چهار ماه مامان بزرگ و بابابزرگ و عمو مجید رو ندیده بودیم. برام جالبه که تو دختر باهوش و نازم بعد از این همه مدت که از دیدن اونها میگذشت، بلافاصله با دیدنشون، همه رو شناختی و اصلا غریبی نکردی. تا وارد خونه شدیم با یه حالت خاصی که جهت تجدید خاطراتت بود،‌ یواش و با دقت به تمام نقاط...
29 بهمن 1392

مهمونی خونه کیان جون در یک روز برفی

چهارشنبه شانزدهم بهمن ماه خونه دوستت، کیان جون دعوت شدیم. از صبح برف شدیدی می بارید ولی این باعث نشد که مهمونیمون کنسل بشه. مثل همیشه درکنار دوستای نازت و مامانهای مهربونشون روز خیلی خوب و خوشی رو سپری کردیم. اینم اسامی دوستانی که ملاقاتشون کردیم : 1- افسانه جون و دختر نازش پارمین 2- نگین جون و دختر نازش مهرسا 3- بهار جون و دختر نازش باران 4- مریم جون و دختر نازش یاسمینا 5- حدیث جون و پسر نازش امیر حسین 6- ساناز جون و پسر نازش مهراد   الناز جون، مامان کیان خیلی خیلی زحمت کشیده بود و با روی گشاده و لبخند زیباش تمام شیطونیهای شما فسقلیها رو نادیده میگرفت !! البته هیچکدوم از دوستانت توی شیطونی و بازی...
23 بهمن 1392

اولین مهمونی خانوادگی با دوستانت

دختر قشنگم پنجشنبه دهم بهمن ماه به خونه دوست خوبت، پارمین جون دعوت شدیم. این اولین بار بود که بابایی هم همراه ما به مهمونی دوستای تو می اومد. خانواده ی دیناسادات عزیز و امیرحسین جون هم دعوت بودن.  برخلاف همیشه که با ورود به یه محیط جدید، چند دقیقه اول به شدت غریبی میکنی، اصلا غریبی نکردی و خیلی زود همراه دینا جون به بازی و البته خرابکاری مشغول شدی!!! نمیدونم پارمین جون و دینا جونم چرا تا من روی مبل نشستم، به سرعت پیش من اومدن و میخواستن توی بغلم بیان!!! البته از قدیم گفتن دل به دل راه داره. از بس دوستشون دارم، مطمئنا این احساسم بهشون منتقل شده...       *** بقیه ماجرا در ادا...
12 بهمن 1392

اولین دندانپزشکی

دختر جونم متاسفانه به دلیل لجبازیهات موقع خوردن قطره آهن، دندونهای نازنینت کمی سیاه شدن. بخاطر همین تصمیم گرفتم شما رو به دندانپزشکی ببریم تا ببینیم چه کاری میشه در حال حاضر کرد که دیگه بدتر نشن . پنجشنبه سوم بهمن ماه برای اولین بار به دندانپزشکی رفتیم. البته قبلا یکبار توی نمایشگاه مادر و کودک در غرفه " مرکز دندانپزشکی کودکان " چکاپ شده بودی و از اینکه این مرکز کلا برای بچه هاست و پزشکا و کادرش در این زمینه دوره دیده اند خوشم اومده بود، شما رو اونجا بردیم. قبل از اینکه نوبتمون برسه ، شما توی اتاق بازی مخصوص کودکان کلی بازی کردی و بهت خیلی خوش گذشت. بخاطر همین موقع معاینه، یه کوچولو گریه کردی و زود آروم شدی. خانم...
7 بهمن 1392

دختر جونم کم کم داره حرف میزنه ...

شیرینم اگه بگم هر روز که میگذره داری شیرینتر و خواستنی تر میشی دروغ نگفتم. رفتار و حرکاتت درست مثل یه آدم بزرگه در سایز اسمال !!! کاملا متوجه همه چیز میشی و دست و پا شکسته حرفت رو به ما می رسونی . این هم دیکشنری آپ دیت شده شادیسا خانم : - باشه --> شه ( وقتی ازت تایید چیزی رو میخوام،‌می پرسم :‌ باااااشه ؟؟؟‌ تو هم سرت رو فوری به یه طرف تکون میدی و میگی :‌ شه ) - نیست --> نَس - بغل --> بَی ( وقتی ازمون میخوای که بغلت کنیم ، دستات رو به سمت ما دراز میکنی و میگی بَی) - برف --> بَف - کجا ؟ --> کجا ؟؟؟ ( این کلمه بیشتر در مواقع دالی بازی کاربرد داره که خودت رو قایم میکنی و هی میگی کجا،&zw...
29 دی 1392

پانزدهمين و شانزدهمين دندان : نيشهاي فك پايين

شاديساي عزيزم يك هفته اي درگير دندونهاي نيش بودي تا بالاخره ديروز هر دو تا شون جوونه زدن. خيلي سختي كشيدي تا تعداد دندونهات به 16 تا رسيد... سختي هايي از بيقراري و گريه هاي شديد شبانه گرفته تا تب و مختصري حالت سرماخوردگي شامل آبريزش و سرفه. خدا رو شكر كه روزهاي بداخلاقي و نق نقهاي دختر طلام به پايان رسيد.
21 دی 1392

بعد از یه غیبت طولانی ....

شادیسای نازم روزها داره مثل برق و باد میگذره و من در کنار تو اصلا متوجه گذر ایام نمیشم... این روزها خیلی درگیر کمک به بابایی برای تموم کردن پایان نامه اش هستم. بخاطر همین تا شما میخوابی و میتونم که بیام سر کامپیوتر،‌ به کارهای بابایی میرسم و دیگه وقتی برای به روز رسانی وبلاگت نمی مونه. توی این مدت که نتونستم وبلاگت رو آپ کنم خیلی اتفاقا و روزهای خوب داشتیم. ** اول از همه بگم که موقع افشا کردن اون خبر خوبه... خاله فافای مهربون داره مامان میشه. توی همین هفته من و شما همراه خاله جون برای سونو گرافی غربالگری رفتیم و نی نی خوشگلش رو دیدیم. خدا رو شکر که صحیح و سالم توی دل مامانیش بود و معلوم بود که خیلی خیلی شی...
15 دی 1392