شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

دو سال و نیمگیت مبارک

شادیسای شیرین زبونم امروز ششم اسفند دو سال و نیم از اومدنت میگذره. دو سال و نیمه که زندگی من و بابایی تغییر کرده. قشنگتر شده ، شیرین تر و با معنی تر شده، پر ازهیاهو و مملو از لحظات شاد و تکرار نشدنی شده.... این رو به جرأت میگم که هر روز هم داره به این شیرینی و شادی اضافه میشه. تو جلوی چشمای ما قد میکشی و بزرگ و بزرگتر میشی. هر روز با یه حرف و کار جدید ما رو غافلگیر میکنی. دیگه به معنی واقعی بزرگ و عقلرس شدی. وقتی بهت نگاه میکنم دلم ضعف میره!!! یه جورایی به خودم می بالم که خدا من رو لایق مادریِ فرشته ای مثل تو دونسته. ازش میخوام که همیشه مراقبت باشه و هیچوقت تنهامون نذاره.   سرکوچه مهدکودکت     ...
6 اسفند 1393

نمایشگاه اسباب بازی

شیرین زبونِ مامان یکروز از روزهای کمی بارانی و سرد پاییز، با خاله فافای مهربون و پارسا جونی رفتیم نمایشگاه اسباب بازی. شما اونجا رو خیلی دوست داشتی. مخصوصا که آهنگهای مخصوص بچه ها پخش می شد و همه غرفه ها پر از اسباب بازیهای جذاب و رنگارنگ بود. من مشغول خرید از یک غرفه بودم و شما وسط سالن در حال نانای کردن، که یک آقا که مسئول غرفه ای بود به من نزدیک شد و پرسید :این دختر خانم، بچه شماست ؟ ، من ترسیدم گفتم نکنه مدتی که من مشغول خرید بودم شما شیطونی کردی و ویترین اون غرفه رو بهم زدی!! با تردید و ترس گفتم بله چطور مگه ؟ ، اون آقا گفت که مسئول غرفه "تک توی" (Tak Toy) هست و ازم خواهش کرد که شما بعنوان مدل عکاسیشون توی غ...
12 بهمن 1393

اولین عکس آتلیه ای در مهد سپهر

شادیسا جونم سه شنبه 22 مهر برای اولین بار بدون حضور مامان و بابا، جلوی دوربین عکاس رفت. دست خاله صدیقه مهربون درد نکنه که زحمت تعویض لباس و درست کردن مو و گل سر و همه چیز رو کشید. مامان قربونت بره که موقع عکس گرفتن، بخاطر نبود مامان یا بابا اصلا نخندیدی!     شادیسای عکاس با لباس بچگیهای مامانی !!! تنها جایی که لبخند زدی همینجاست. احتمالا اونقدر که عاشق دوربین و عکس گرفتن هستی بخاطر همون داری میخندی!!!!! (اینجا دیگه خاله حواسش نبوده که کفشت رو متناسب با لباست عوض کنه )   ...
12 بهمن 1393

شادیسای شعرخوانِ 26 ماهه

شادیسا جونم روزها داره مثل برق و باد میگذره... امروز ششم آبان 93 شما یکسال و دوماهه شدی عزیزم. صبحها رأس ساعت شش و نیم صبح مثل یه ساعت زنگدار ، خودت از خواب بیدار میشی و اگه من و بابایی هنوز خواب باشیم کنار تخت میای و میگی : مامان جون پاشو... تا من چشمام رو باز میکنم فوری میگی : سلام صبح بخیر... پاشو صبونه بخوریم!!!! یا پاشو چای شیرین ، پاشو نون و پنیر  قربون دختر شکموم برم من .... بعد از خوردن صبحونه سریع آماده میشیم و بیشتر وقتها تو خودت لباسهایی که دوست داری رو میاری و میگی : لباسِ اَشنگ بپوشم... بریم خاله صدیگه. در حین لباس پوشیدن هم باید جدیدترین کتابی که برات خریدیم رو بخونی. البته باید حواسم باشه که اون کتاب رو ...
6 آبان 1393

خداحافظی با موسسه مهرمن

شیرین زبونم به دلیل اینکه از مهرماه مامانی به سرکار میرفت، کلاسهای موسسه رو تا آخر شهریور ادامه دادی. از اینکه از یکسال و هشت ماهگی یعنی از اول اردییبهشت 93 تو رو به این موسسه بردم خیلی خوشحال و راضیم. مهمترین نکته مثبتی که اینجا داشت برنامه جداسازی تدریجیت از من بود که به اخت شدنت به مهدکودک خیلی کمک کرد. جا داره اینجا از مربی مهربون و با اخلاقت "خاله شرمینه" تشکر کنم که واقعا با روحیه و شخصیت قوی و در عین حال مهربونش تونست تو رو سمت خودش جذب کنه و باعث شد تو بتونی به مربیت در نبود مامانت اعتماد داشته باشی. من همیشه از راهنماییهای مربیت استفاده کردم و هر کجا نمیدونستم چه رفتاری باید باهات داشته باشم ازش می پرسیدم. این پنج...
6 آبان 1393

شادیسا در مهدکودک سپهر ایران

دختر گلم خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم  الان که دارم این پست رو مینویسم یکماه از مهد رفتن شما میگذره. معمولا ساعت هشت و نیم توی مهد هستی تا صبحانه رو به اتفاق دوستات بخوری و من معمولا بین ساعت یک و نیم تا دو بعدازظهر به دنبالت میام. هر روز دختر گلم با اشتیاق و علاقه به مهد میره و حتی موقع برگشتن بازم بهانه مربی مهربونش و مهدکودک رو میگیره. حتی یک روز بخاطر جدا شدن از خاله صدیقه (یا به قول خودت خاله صدیگه) یه عالمه گریه کردی و یکی از مربیهای مهربون مهد بعنوان جایزه بهت یه جعبه ماژیک رنگی داد تا آروم بگیری و حواست پرت شه!!! و قبول کنی با مامان به خونه بیای. *** این هم چند تا عکس در صبحگاه های قبل از مهدکودک  ...
29 مهر 1393

اولین روز مهدکودک

شادیسا گلی من دوشنبه 24 شهریور 93  برای اولین بار به مهدکودک رفتی. از چند روز قبل شروع به آماده سازیت کرده بودم. شبها بعنوان قصه، برات داستان نی نی جون رو تعریف میکردم که به مهدکودک رفته بود و اونجا حسابی بازی کرده و بهش خوش گذشته بود.... تو هم مثل همیشه با اشتیاقی باور نکردنی به داستان گوش میدادی. اصلا زمانی که داریم برات قصه میگیم با چنان شوقی چشم به لبهامون می دوزی که انگار میخوای هر کلمه رو از بین لبهامون بدزدی و ضبط کنی. انگار قصه و ماجرا و آدمهاش تو رو جادو میکنن!!! حتی برات یه کتاب هم در مورد اولین تجربه مهدکودک خریدم که اون رو هم خیلی دوست داشتی و شب قبل از رفتن به مهد، بنا به درخواست خودت اون رو سه یا چهار بار برات خوندم. ...
29 مهر 1393

انتخاب مهد کودک (2)

شیرینم نمیدونم این خصوصیت همه آدمهاست، یا فقط مختص یه منه ، که همیشه قبل از اینکه وارد یه مرحله جدید از زندگی بشم، خیلی خیلی از مواجهه باهاش می ترسم و اضطراب دارم. همه اش فکرهای جورواجور توی مغزم می چرخه و قدرت تصمیم گیری رو ازم سلب میکنه. یکی از این تصمیمات مهم ، تصمیم برای برگشت به کارم بود. اینکه اصلا نمیدونستم آیا تو آمادگی رفتن به مهدکودک رو داری؟ آیا دوری و جدایی از من روی روحیه حساست تأثیر بدی نمیگذاره؟ از مدتها قبل، مدیر سابقم مدام بهم تلفن میکرد و می پرسید کی به سر کارت بر میگردی؟ انگار نه انگار که من استعفا داده بودم و خونه نشین شده بودم! همش ازم میپرسید بیمه بیکاریت کی تموم میشه؟؟؟ من ...
5 مهر 1393

پروسه از شیر گرفتن

دلبندم به نظرم از شیر گرفتن، یکی از دغدغه های اصلی یه مادره.  به نظر من تاثیری که از نظر روحی و روانی روی مادر و بچه داره ، در هیچ یک از مقاطع زندگیشون اتفاق نمیفته. خیلی خیلی سخته که بچه از مادر یه چیزی رو طلب کنه و مادر با وجود اینکه میتونه تقاضاش رو برآورده کنه، اما از بچه دریغ میکنه. به نظر من فشار روانیش روی مادر صد برابر بچه است. با اینکه اطرافیان همیشه گریه ها و بیتابیهای بچه رو می بینند، کسی به دل پر سوز مادر توجهی نداره. بذار یه اعتراف کنم : همیشه  " از شیر گرفتنت" برام یه کابوس بود !!! حتی نمیتونستم تصور بی تابیهات رو بکنم. چون خیلی خیلی از نظر روحی وابسته شیرم بودی. هیچوقت شیر رو جایگزین غذا ...
5 مهر 1393