بعد از یه غیبت طولانی ....
شادیسای نازم
روزها داره مثل برق و باد میگذره و من در کنار تو اصلا متوجه گذر ایام نمیشم... این روزها خیلی درگیر کمک به بابایی برای تموم کردن پایان نامه اش هستم. بخاطر همین تا شما میخوابی و میتونم که بیام سر کامپیوتر، به کارهای بابایی میرسم و دیگه وقتی برای به روز رسانی وبلاگت نمی مونه.
توی این مدت که نتونستم وبلاگت رو آپ کنم خیلی اتفاقا و روزهای خوب داشتیم.
** اول از همه بگم که موقع افشا کردن اون خبر خوبه... خاله فافای مهربون داره مامان میشه. توی همین هفته من و شما همراه خاله جون برای سونو گرافی غربالگری رفتیم و نی نی خوشگلش رو دیدیم. خدا رو شکر که صحیح و سالم توی دل مامانیش بود و معلوم بود که خیلی خیلی شیطونه.
** شب یلدا رو خونه مامان عمو مهدی سپری کردیم و بهمون خیلی خوش گذشت. البته اولش شما بخاطر اینکه توی ماشین خوابت برده بود و خوابت نصفه شده بود، به محض ورود به خونه شون زدی زیر گریه... البته یه کمی هم به خاطر این بود که دوستای کوچولوت ،امین ، رضا و مهدی با سر و صدا و جیغهای شادی بخاطر ورود شادیسا جون ، به استقبالت اومدن و تو با دیدن اون همه سر و صدا و هیاهو ترسیدی!!
** به جشن تولد دخترِ دوست دوران دبیرستانم ، باران جون دعوت شدیم. مطابق معمول به محض ورود به جای ناآشنا ،زدی زیر گریه و تا ده دقیقه توی بغلم چسبیده بودی و زار میزدی.... بعد که کیک رو آوردن با دیدن فشفشه ها و شمع و شادی بچه های دیگه ، از بغلم جدا شدی و دیگه کاملا حالت چسبندگیت و یخت آب شد... با شنیدن موزیک سریع می پریدی وسط و نانای میکردی که این موضوع باعث خنده ی همه مامانا شده بود. به روی همه می خندیدی و با همه دوست شده بودی. نه به اون ورودت نه به اینکه دیگه حسابی خودمونی شده بودی. شما کوچولوترین بچه توی جشن بودی اما ماشالله از همه شیطون تر بودی و مامانی همه اش دنبالت بود تا خرابکاری نکنی.. از باز کردن دربهای کابینت گرفته تا سرک کشیدن داخل ماشین لباسشویی و حتی باز کردنِ دزدکیِ کادوی باران جون!!!!
نانای درجا !!
این هم لحظه ای که داشتی کادوی باران جون رو یواشکی از زیر میز باز میکردی!!!
ادامه مطلب رو از دست ندید.....
گل نازم ششم دی ماه شانزده ماهه شدی و این رو به جرات میتونم بگم که دیگه یه آدم کوچولوی کامل هستی !!!
اینجا محو تماشای تلویزیون بودی و مامانی موقع عکس گرفتن ازت ، جلوی دیدت رو گرفته بود !!!
** خیلی دوست داری که توی کارهای خونه به ما کمک کنی. از جمع کردن سفره گرفته تا آوردن گوشی تلفن و موبایل به محض زنگ خوردن یا اومدن اس ام اس !!!
** خدا رو شکر توی این ماه که گذشت، با کمک مامان پروین و بابایی دوباره با حموم آشتی کردی... چند بار شما رو مامان پروین توی خونه خودشون حموم بردن و اصلا هیچ اصراری برای شستن تو نداشتن و همه اش باهات بازی کردن و بیشتر وقتی که توی حموم بودین ، مشغول شستن عروسکهات شدی.
توی خونه خودمون هم بابایی همین کار رو باهات تکرار کرد و بعد از دو سه بار ،دیگه هر دفعه کسی رو می بینی که داره میره حموم ، تو هم با لباس میخوای بپری وسط حموم !!!
** دایره لغاتت بیشتر شده. البته خیلی از کلمات رو فقط اولش رو میگی :
سلام ---> سَ
الو ---> اَ
گل --->گُ
عمو --->عم
به محض دیدن آینه یا هر چیزی که عکست توش پیدا باشه مثل سینی استیل میگی : آیییییییییییییییینه
به جز آینه تنها کلمه ای درست میگی : عمه(جالبه که عمه هم نداری !!! البته به عمه جونهای من وقتی میگی عمه کلی دلشون آب میشه)
فافا --- > فففففففف
صدای آمبولانس رو به جای بَبو میگی : آبوووووو آبوووووو
** از شیطونیهای اخیرت بگم که دیگه ماشالله فقط مونده از دیوار راست بری بالا...
هر چیزی که یه کمی ارتفاع داشته باشه حتما میذاری زیر پات تا قدت بلندتر شه و به روی میز یا سکوی آشپزخونه سرک بکشی... ظرف پلاستیکی یا حتی قوطی سرلاک!!!!!!!!!!!!!
از پله های نردبون میری بالا!!!
صندلی تاشوی توی آشپزخونه هم که دیگه خوراکه هر روزه توئه.... جالبه که وقتی بازیت باهاش تموم میشه می بری میزاری سر جایی که برداشته بودی!! قربون دختر مرتبم برم.
** این روزها کمی لجباز شدی. گاهی وقتی بهت میگیم که کاری رو انجام ندی ، مخصوصا با خونسردی توی چشمهامون نگاه میکنی و دوباره اون کار رو انجام میدی!! البته بعدش فورا از محل حادثه متواری میشی ولی خب نمیدونم باید چه عکس العملی نشون بدم که دیگه در صدد انجام دادنش نباشی ...
** موقع غذا خوردن حتما وسط غذا بلند میشی و میری چند تا از عروسکهات که در اطراف هستن رو میاری و بهشون غذا میدی !!!
** این هم محل جدید اسکان عروسکها . لبه ی پله جلوی در دستشویی !!!
تازه خودت هم میری پیششون میشینی ....
خلاصه اینطور بگم که کلی بزرگ شدی و دل مامان و بابا با هر حرکت و کلمه ات از شادی می لرزه...
شادیسا عزیزم تو شادی زندگی ما هستی. همیشه شاد باش و بخند....