شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

اولین مهمونی خانوادگی با دوستانت

1392/11/12 9:47
نویسنده : سانی
1,739 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم

پنجشنبه دهم بهمن ماه به خونه دوست خوبت، پارمین جون دعوت شدیم. این اولین بار بود که بابایی هم همراه ما به مهمونی دوستای تو می اومد. خانواده ی دیناسادات عزیز و امیرحسین جون هم دعوت بودن.

 برخلاف همیشه که با ورود به یه محیط جدید، چند دقیقه اول به شدت غریبی میکنی، اصلا غریبی نکردی و خیلی زود همراه دینا جون به بازی و البته خرابکاری مشغول شدی!!!

نمیدونم پارمین جون و دینا جونم چرا تا من روی مبل نشستم، به سرعت پیش من اومدن و میخواستن توی بغلم بیان!!! البته از قدیم گفتن دل به دل راه داره. از بس دوستشون دارم، مطمئنا این احساسم بهشون منتقل شده...قلب

 

 

 

*** بقیه ماجرا در ادامه مطلب

 

حسابی از اسباب بازیهای پارمین جون خوشت اومده بود و سر خیلیهاش با دینا دعواتون میشد و اغلب تو مسالمت آمیز کوتاه می اومدی!!!! پارمین مهربون هم بدون اینکه اعتراضی داشته باشه، خودش با یه وسیله سرگرم میشد و اجازه میداد شماها با اسباب بازیهاش بازی کنید . البته چند باری هم میخواستید که اون وسیله ای که دستش بود رو ازش بگیرید که گریه اش رو در می آوردین!!!

تو هر بار می رفتی توی اتاق پارمین و یه اسباب بازی جدید از روی دراورش بر میداشتی و با خودت می آوردی بیرون. به محض اینکه باهاش مشغول بازی میشدی، سرو کله دینا پیدا میشد و اون رو ازت میگرفت...

توی اتاق پارمین جونم یه چادر کوچولو پر از اسباب بازی بود که خیلی دوستش داشتی و همه اش میرفتی توی اون جا می نشستی.

 

ناگفته نمونه که دختر مهربونم از پارمین جون بخاطر این که انقدر میزبان خوبی بود حسابی تشکر کرد.

گاه و بیگاه نازش میکردی و می بوسیدی و یا بغلش میکردی. که البته پارمین جون وقتی بغلش میکردی می ترسید و بغض میکرد!!

 

خیلی از حرکاتت، پارمین جون رو متعجب میکرد :

از اونجایی که پارمین جونم مثل شماها اصلا شیطون نیست، افسانه جون و همسر خوبشون خیلی از وسایل خونه رو جا به جا نکرده بودن و هر لحظه ما می دیدیم که تو و دینا یه سوژه جدید برای خرابکاری پیدا کردین. از شمعدونای عروسی خاله افسانه تا لامپهای آکواریوم به هیچی رحم نمی کردین!!!

امیرحسین جون اصلا و ابدا مثل تو و دینا نبود و کلا واسه خودش حال میکرد.

 

اما با همه اینها خیلی خیلی به همگی خوش گذشت و یه شب به یاد موندنی در کنار دوستانت و مامان و باباهاشون داشتیم .

افسانه جون مامان پارمین حسابی زحمت کشیده بود و کلی غذاهای خوشمزه درست کرده بود. شما کوچولوها اولش سوپ جو خوشمزه رو نوش جان کردین و بعد هم همراه بزرگترها مشغول صرف شام شدید. دستپخت افسانه جون انقدر خوب بود و محیط مهمونی انقدر صمیمی و یکدست بود، که من یکی بدون رو در بایستی تا تونستم خوردم !!!! حتی امیر حسین کوچولو که به گفته مامانش اون روز اصلا لب به غذا نزده بود، شام خورد.

بعد از شام، فیلم تولد گروهیتون رو که تازه آماده شده بود تماشا کردیم... وای که شما فسقلیها چقدر اون موقع کوچولو بودین. باور نکردنی بود که توی این پنج ماه همگیتون انقدر بزرگ شدین.

 همه تون با شنیدن موزیکهای قشنگ فیلم شروع به نانای کردین :

 

اون روز بعدازظهر شما سه ساعت خوابیده بودی و بخاطر همین کل مهمونی سرحال و شاد بودی . بعنی اصلا بی حوصله و خواب آلود نشدی و یه نق کوچولو هم نزدی. به عبارتی دیگه ، یه پارچه خانوم بودی !!!مهمونی تا ساعت دوازده و نیم ادامه پیدا کرد و جالبه که هیچکدوم از شما فسقلیها نخوابیدین. حتی دینا جون که حسابی خمار شده بود و یکساعت آخر رو با پستونک و پتوی مورد علاقه اش در آغوش مامان و باباش سپری کرد.

ساعت حدودای یک نیمه شب بود که موقع برگشت به خونه توی ماشین خوابیدی.

حسن ختام دو تا عکس اختصاصی از میزبان کوچولوی مهمونی :

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

افسانه مامان پارمین
13 بهمن 92 0:12
وای سانی جون ، چه گزارش کاملی ممنون ار تعریفتت . خیلی به من لطف داری به من که خیلی زیاد خوش گذشت . عاشق این فسقلی های شیطون هستم . امیدوارم بیشتر ببینمتون دوستهای خوبم
مامان الی
13 بهمن 92 0:21
ایشالله همیشه شادی و مهمونی و خنده نصیب این فرشته ناز و دوستای گلش بشه خیلی خوبه که با همین و نی نی ها دوستای خوبی برا هم شدن هزار ماشالله به شادیسای نازم . از روی ماهش ببوس مامان گلش بوسسسسسسسسس خیلی شرمندم که زیاد نمی تونم برات بنویسم ولی همیشه وبلاگت رو با گوشیم چک میکنم و لحظه لحظه بزرگ شدنت برام مهمه مثل آنیسای خودم و بقیه نی نی های شهریور91 خیلی دوستتون دارم
فافا
14 بهمن 92 9:58
به به عجب مهمونب خوبی بود...چه میزبان خوب و مهربونی... خاله فدای تو دخترِ مهربون بشه شادیسا جونم که اینقدر اجتماعی هستی و هرجا میری با همه دوست می شی....خاله یه دونه از این چادرها برات می خره عزیزم...
غزال مامان فاطمه
15 بهمن 92 16:56
سلام مامانش. دختر نازمون جطوره؟؟ دوستاش هم مثل خودش خوشلن... ببینم فکر کنم شادیسا از بقیشون کنجکاو تر و بازیگوش تره . ایشالا همیشه شاد باشید. فرشته کوچولو رو ببوس