شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

پروسه از شیر گرفتن

1393/7/5 19:11
نویسنده : سانی
913 بازدید
اشتراک گذاری

دلبندم

به نظرم از شیر گرفتن، یکی از دغدغه های اصلی یه مادره.  به نظر من تاثیری که از نظر روحی و روانی روی مادر و بچه داره ، در هیچ یک از مقاطع زندگیشون اتفاق نمیفته.

خیلی خیلی سخته که بچه از مادر یه چیزی رو طلب کنه و مادر با وجود اینکه میتونه تقاضاش رو برآورده کنه، اما از بچه دریغ میکنه. به نظر من فشار روانیش روی مادر صد برابر بچه است. با اینکه اطرافیان همیشه گریه ها و بیتابیهای بچه رو می بینند، کسی به دل پر سوز مادر توجهی نداره.

بذار یه اعتراف کنم : همیشه  " از شیر گرفتنت" برام یه کابوس بود !!! حتی نمیتونستم تصور بی تابیهات رو بکنم. چون خیلی خیلی از نظر روحی وابسته شیرم بودی. هیچوقت شیر رو جایگزین غذا نکردی و فقط و فقط برای اینکه آرامش بگیری یا در زمان خستگی، به خواب بری شیر میخوردی. این برام سخت و غیرممکن بود که بخوام وسیله آرامش روحیت رو ازت بگیرم! اما بالاخره این روندیه که برای رشد و بزرگ شدنت باید طی میکردی.

طی تحقیقاتی که کرده بودم میدونستم که گرفتن این "موجود عزیز" برات، مثل فقدان و غم از دست دادن یک فرد و یا چیز مهمه!!! بخاطر همین آهسته آهسته و تدریجی این کار رو کردم.

خیلی از دوستان و آشنایان باهام مخالفت کردن که چرا داری بچه رو زجر میدی و یه باره "صبر زرد" بزن و تلخش کن و خلاص!!!!

اما راستش رو بخواهی حتی تصور صورت قشنگت وقتی می دیدی که شهد شیرین شیر به کامت تلخ شده ، غیر قابل تصور بود. دوست نداشتم این موجود نازنین رو که برات مایه آرامش بود به یه چیز تلخ و بد تبدیل کنم !!! الان هم که دیگه این پروسه سپری شده و خدا رو شکر با خوبی و خوشی به اتمام رسیده، هنوز هم نمیدونم بالاخره باید یه باره این کار رو میکردم یا تدریجی!!

بهر حال ابتدا با قطع کردن شیر روزانه شروع کردم.

 

ادامه این داستان در ادامه مطلبه!!!!

 

 

این رو بگم مدتها بود که فقط قبل از خواب روز و قبل از خواب شبت شیر میخوردی. بنابراین در اولین مرحله شیر قبل از خواب ظهرت رو قطع کردم.

روز اول : سه شنبه 28/05/93

اون روز در موسسه "مهر من" کلاس داشتی. بعد از کلاست، رفتیم خونه خاله فافا. اونجا کلی با پارسا بازی کردی و حسابی خسته شدی.  به خاله فافا گفتم که باید کمترین تماس رو با من داشته باشی تا بهانه شیر رو نگیری . آخه تا من رو می دیدی فقط میگفتی : "مِ مِ" .... خاله جون، تو رو به  اتاق خواب برد و با گوش دادن به آهنگهای موبایل قدیمیش که خیلی دوستشون داری، روی پاش تکونت داد تا خوابیدی.

 

روز دوم : چهارشنبه 29/05/93

 ساعت هفت صبح بیدار شدی. باید مطابق معمول بهت شیر میدادم تا بخوابی. اما گفتم بهتره که کلا توی روز دیگه بهت شیر ندم. بنابراین از هفت بیدار موندی. تا ساعت دو ظهر... خیلی خوابت می یومد اما طبق پیش بینیم قبل از خواب ظهرت بهانه شیر رو گرفتی. به جاش بهت پیشنهاد بستنی چوبی دادم.  مشغول خوردن بستنی بودی که یهو دیدم بستنی روی زمین افتاده. اولش عصبانی شدم و تا خواستم بهت چیزی بگم، دیدم در حالت نشسته خوابت برده!!!!

 

روز سوم : پنجشنبه 30/05/93

با مامان پری رفتیم دهکده آبی پارس... کلی بهت خوش گذشت و توی ماشین در مسیر برگشت به خونه، موقعی که داشتی توی موبایلم فیلمهای خودت رو نگاه میکردی خوابت برد.

 

روز چهارم : جمعه 31/05/93

برای ناهار خونه مامان پروین بودیم. خیلی برای شیر نق زدی. سرت رو با خوردن چیپس!!! گرم کردم. بعد روی پا گذاشتمت و حین خوردن چیپس خوابت برد. جالبه که تا یه لحظه چشمات رو باز میکردی به جای اینکه بگی مِ مِ ، میگفتی چیسپ !!! و تا یه دونه جیپس توی مشتت نمیگرفتی آروم نمیشدی!!!

این روند رو تا سیزده روز ادامه دادم.  هر روز به یک شکلی سرگرمت میکردم .. اما یک روز ظهر خیلی خیلییییییییییییییی گریه کردی که دیگه عزمم رو جزم کردم که تلخ کنم! اما خوشبختانه موقع دیدن تلویزیون خوابت برد....

niniweblog.com

از یکشنبه 9 شهریور شیر شبت رو هم قطع کردم .  یعنی وقتی که دو سال و دو روزت بود کلا با شیر مادر خداحافظی کردی.

راستش قطع کردن شیر شب، خیلی برام آزار دهنده بود و خیلی از واکنشت میترسیدم. با مربی کلاست خاله شرمینه هم مشورت کرده بودم و اون بهم گفته بود که تا دو سه هفته به همین روند ادامه بدم و بعد شیر شبت رو قطع کنم چون ممکنه هنوز آماده نباشی.... اما اون شب بدون هیچ تصمیم قبلی، یکباره همه چیز جوری پیش رفت که من رو در عمل انجام شده قرار داد.

ساعت یازده شب اومدی گفتی : "مِ مِ" . منم قبلا با یکی از دوستانم (حمیده مامان یزداد) که به تازگی پسرش رو به شیوه تدریجی از شیر گرفته بود حرف زده بودم و اون بهم یه چیزی گفته بود.یهو یاد اون حرف افتادم. با خنده و شوخی بهت گفتم: تو همه می می ها رو خوردی چموم (تموم) شد. الان همه می میها تو دل شادیساست!

بعد تو دستت رو گذاشتی روی شکمت و گفتی : تو دل شادیساست.... مِ مِ بسه ، چموم شد!!

بعد بغلم کردی و سرت رو چسبوندی به قفسه سینم. چند دقیقه همونجوری موندی تو بغلم.... تو همون حالت بهت گفتم : شادیسا جون مامان با اینکه دیگه بهت می می نمیده اما خیلی دوست داره، همیشه پیشته، همیشه مواظبته... هیچی نگفتی.

بعد حرفی که همیشه بهت میگفتم رو گفتم که پارسا کوچولوئه ، دندون نداره نمیتونه هیچی بخوره. فقط مجبوره می می بخوره. اما تو دندونهای قشنگ داری می تونی هر چیزی دوست داری بخوری. خوراکیهای خوشمزه بخوری. دنت بخوری، بستنی بخوری، بیجینی (برنج به زبان خودت) بخوری و .....

دیگه سکوت کردی تا وقتی که میخواستیم بخوابیم. رفتیم با هم روی تخت دراز کشیدیم. مطابق همیشه قبل خواب گفتی : مِ مِ ... گفتم تو قبلا همش رو خوردی الان تو دلته... یه کمی توی جات وول خوردی تا خوابیدی. اصلا باورم نمیشد که اینقدر ساده و راحت قبول کردی !! قربون دختر منطقیم برم...

اون لحظه که بدون برنامه قبلی یهو حرف دوستم رو بهت گفتم ، دیدم داری قشنگ به حرفهام گوش میدی... تو دلم گفتم حالا که حرفش رو زدم و گفتم که می می تموم شد ، باید از همین امشب قطعش کنم. همون لحظه توی دلم از خدا خواستم که کمکم کنه تا بچم اذیت نشه...

وسط شب حدودهای ساعت چهار با گریه بیدار شدی و چون توی خواب بودی فقط میگفتی مِ مِ... اول بهت آب دادم اما نخوردی. بهت پیشنهاد شیر سرد دادم توی لیوان. قبول کردی و بعد از خوردن شیر، کمی آب خوردی و با گوش دادن به موزیک بیست دقیقه بعد خوابت برد.

شادیسا جونم این مرحله تو زندگی هر دوی ما مرحله مهم و سختی بود که با لطف خدای مهربون به خوبی پشت سر گذاشتیم.

 

 

پسندها (1)

نظرات (4)

مهدیه مامی مهلا
8 مهر 93 12:06
سانی جونم مبارک باشه از شیر گرفتن شادیسا گلی.ایشالله که همیشه تنش سالم و لبش خندون باشه مهلا هم خیلی به شیر وابسته است.بدون اون نمیخوابه.دعا کن منم بتونم راحت از شیر بگیرمش
سانی
پاسخ
انشالله میتونی دوستم نگران نباش
افسانه مامان پارمین
10 مهر 93 11:29
الهی قربون دختر فهمیده و عاقلم بشم من دوست عزیزم ، خیلی برات خوشحالم که این پروسه رو بالاخره طی کردی .
سانی
پاسخ
ممنون افسانه جونم
فافا
1 آبان 93 3:20
قربون تو مادر مهربون برم که دلت اینقدر مهربون و کوچیکه خدا رو شکر که شادیسا جونم اینقدر منطقی هست و این مرحله رو هرچند کمی سخت اما به خوبی سپری کردید. عاشقتونم
سانی
پاسخ
ممنون خاله جون که تو این برهه همه جوره کنار ما بودی
مریم
4 آبان 93 19:24
عزیزم مبارک باشه از این مرحله به قول خودم بحرانی هم گذر کردی ولی خیلی ناراحت کننده است این روزها
سانی
پاسخ
اره مریم جون.. اما خدا خیلی کمک میکنه