شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

اولین روز مهدکودک

1393/7/29 9:34
نویسنده : سانی
1,215 بازدید
اشتراک گذاری

شادیسا گلی من

دوشنبه 24 شهریور 93  برای اولین بار به مهدکودک رفتی. از چند روز قبل شروع به آماده سازیت کرده بودم. شبها بعنوان قصه، برات داستان نی نی جون رو تعریف میکردم که به مهدکودک رفته بود و اونجا حسابی بازی کرده و بهش خوش گذشته بود.... تو هم مثل همیشه با اشتیاقی باور نکردنی به داستان گوش میدادی. اصلا زمانی که داریم برات قصه میگیم با چنان شوقی چشم به لبهامون می دوزی که انگار میخوای هر کلمه رو از بین لبهامون بدزدی و ضبط کنی. انگار قصه و ماجرا و آدمهاش تو رو جادو میکنن!!! حتی برات یه کتاب هم در مورد اولین تجربه مهدکودک خریدم که اون رو هم خیلی دوست داشتی و شب قبل از رفتن به مهد، بنا به درخواست خودت اون رو سه یا چهار بار برات خوندم.

صبح با خوشحالی راه افتادیم.

در راهروی خونه :

 

 

 

ساعت 9 مهد بودیم و با هم رفتیم توی کلاس... حدودا ده نفر بچه دو تا سه سال تو کلاس بودن و همه مشغول بازی. یه سرسره قشنگ وسط کلاس خودنمایی میکرد که تو فورا به سمتش دویدی و مثل بقیه بچه ها شروع به بازی کردی.

چند تا از این ماهیهای الاکلنگی هم بود که بعد از سرسره بازی، سراغ اونها رفتی.

تمام این مدت در کنارت بودم و تو هر از چند گاهی که بازی میکردی برمیگشتی و از بودن من مطمئن میشدی. یکساعت که گذشت دیگه از کلاس اومدیم بیرون. نمیخواستم روز اول خیلی خسته بشی. دوست داشتم با علاقه اونجا رو ترک کنیم. وقتی توی دفتر مدیر داشتم مدارک ثبت نام رو می پرسیدم دیدم که دارند توی حیاط صندلیهای کوچولو می چینند. یه جشن عروسکی توی حیاط برپا شد. شما هم که عاشق ساز و آواز ، سریع دویدی و ردیف اول نشستی و شروع به دست زدن کردی...

ساعت ده و نیم قرار بود بابایی دنبال ما بیاد بخاطر همین مجبور شدم شما رو از وسط اون جشن بلند کنم که باعث گریه و زاری شدیدت شد.... توی ماشین هم که نشستیم با گریه میگفتی : مهدکودکککککککککککککک....

بهت قول دادم که فردا باز هم به مهدکودک بیارمت....

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

فافا
1 آبان 93 3:28
قربون دختر اجتماعیم برم من ..... وای از تصویرت که نشستی ردیف اول روی صندلی های کوچولو و داری دست میزنی قند توی دلم آب میشه نفسم