شادیسا در مهدکودک سپهر ایران
دختر گلم
خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم الان که دارم این پست رو مینویسم یکماه از مهد رفتن شما میگذره. معمولا ساعت هشت و نیم توی مهد هستی تا صبحانه رو به اتفاق دوستات بخوری و من معمولا بین ساعت یک و نیم تا دو بعدازظهر به دنبالت میام.
هر روز دختر گلم با اشتیاق و علاقه به مهد میره و حتی موقع برگشتن بازم بهانه مربی مهربونش و مهدکودک رو میگیره. حتی یک روز بخاطر جدا شدن از خاله صدیقه (یا به قول خودت خاله صدیگه) یه عالمه گریه کردی و یکی از مربیهای مهربون مهد بعنوان جایزه بهت یه جعبه ماژیک رنگی داد تا آروم بگیری و حواست پرت شه!!! و قبول کنی با مامان به خونه بیای.
*** این هم چند تا عکس در صبحگاه های قبل از مهدکودک
چند روز اول رو به تدریج ساعت حضورت در مهد رو زیاد کردم. از اون طرف هم مدتی که توی کلاس کنارت بودم رو کاهش دادم. البته بیشتر وقتها میرفتم پایین توی دفتر مدیر و از توی دوربین نگاهت میکردم....
سومین روزی که مهد رفتی همونجا ناهار هم خوردی که این موضوع خیلی برات خوشایند و جالب بود. مخصوصا اینکه توی غذاخوریتون میز و صندلیهای کوچولو هست که تو عاشقشون هستی.
یکی از چیزهایی که در مهد سپهر خیلی توجهم رو جلب کرد این بود که روزهای ابتدایی حضورم با تو، میتونستم آزادانه به هرکجا که دوست دارم سرک بکشم!!!! لازم نبود از روز قبل با مدیر هماهنگ کنم یا وقت قبلی بگیرم!!!!
خودم به دقت همه جا رو وارسی کردم. ناهار خوری و آشپزخونه بسیار تمیز بود. یک خانم هم مسئول پخت و پز روزانه بود که از سلیقه اش در چیدمان وسایل اشپزخونه خیلی خوشم اومد...
قسمتی که بچه ها رو تعویض میکردن از نزدیک دیدم. بسته های پوشک داخل یه قفسه چیده شده و روی هرکدوم با ماژیک اسم بچه نوشته شده بود. پارچه های خشک کن هم از رخت آویز کنار هم آویزون بود و باز هم گوشه هر پارچه اسم هر بچه نوشته شده بود. یه وان کوچولو با دوش دستی اونجا بود که نشون میداد بچه ها رو بعد از هر تعویض می شویند.
خلاصه همه جا رو نگاه کردم. به نظرم تمیزی و بهداشت اونجا نمره خوبی گرفت.
بقیه ماجرا در ادامه مطلب
نمیدونم چرا دومین هفته رو خوب آغاز نکردیم.... شنبه صبح 5 مهر ماه ، شما صبح با گریه از توی بغلم رفتی بغل خاله صدیقه!!! این صحنه که شما دستای کوچولوت رو به سمت من دراز کرده بودی و گریه میکردی اعصابم رو بهم ریخت .....
بلافاصله به دفتر مدیر رفتم و از توی دوربین نگاه کردم. خاله صدیقه همونطور که بغلت کرده بود، اول شما رو به اشپزخونه برد و یه لیوان آب بهت داد و بعد که وارد کلاس شدی اصلا انگار نه انگار !!!!!!!!
خدا میدونه توی دلم چه آشوبی بود.... با اینکه دیدم بعد از وارد شدن به کلاس همه چیز فراموشت شده ، اما اون صحنه ای که داشتی گریه میکردی و دستات رو به سمتم دراز کرده بودی یه لحظه از جلوی چشمام دور نمیشد... تا برسم شرکت، توی راه یکسره بغض داشتم و اشک میریختم......
روز یکشنبه، وقتی از خواب بیدارت کردم و گفتم بیدار شو میخوایم بریم مهدکودک، با کمال تعجب جواب دادی :
شادیسا مهد کودک نَمی ره !!!!
بهرحال حاضر شدیم و راه افتادیم.... به محض اینکه وارد حیاط شدیم به شدت گریه کردی و ازم خواستی تا بغلت کنم.... خاله به استقبالت اومد اما به هیچ وجه حاضر نشدی بغلش بری!!! منم ناچارا با تو به کلاست اومدم....
اما با اینکه منم باهات توی کلاس بودم همه اش بهم چسبیده بودی و بهانه میگرفتی... خاله سرت رو با اسباب بازی گرم کرد.... وقتی مشغول بازی بودی بهم اشاره کرد که برو ... تا میخواستم بیام بیرون، منو دیدی و بازم گریه .... بهرحال بیرون اومدم و از دوربین های پایین، نگاهت کردم. دیدم آرومی و داری بازی میکنی!
تمام یک هفته ، صبح ها همین حالت رو داشتیم.... اما چون مطمئن بودم بعد از رفتن من، تو سرت به بازی گرم میشه خودم رو دلداری میدادم تا کمتر اذیت شم.
با راهنمایی خانم لطیف پور (مدیر داخلی مهد) دیگه صبحها وقتی بیدارت میکردم بهت نمیگفتم میخوایم مهد بریم. یا حتی توی راه هم هیچی بهت نمیگفتم که قراره کجا بریم.
تو مطابق همیشه توی راه ازم هی می پرسیدی : رسیدیم کجااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ؟؟؟؟
من هم فقط مسیر رو بهت میگفتم . مثلا میگفتم رسیدیم فاطمی!! و هیچ کلمه ای از مهد به زبون نمی آوردم.
خلاصه خدا رو شکر که از هفته بعد دیگه این موضوع تکرار نشد و هر روز که بیدار میشی با خوشحالی میگی : بریم خاله صدیگه .... با نی نی ها بازی کنیم .... بریم مهد کودک
و توی تاکسی که هستیم هر کجا تاکسی ایست کنه یا کسی بخواد سوار و پیاده شه، شما بلافاصله می پرسی : رسیدیم مهدکودک ؟؟؟؟؟
بعدازظهرها هم که بدنبالت میام حتما باید توی حیاط با وسایل بازی ، بازی کنی تا رضایت بدی بریم خونه. البته اینکه راضی بشی دمپایی مهدت رو در آری و با کفش به خونه بیای هم یه داستان عریض و طویل داره !!!