اولین روز دور از تو
شادیسای دلبندم
امروز اول اسفنده و من به کار برگشتم. به همین زودی شش ماه از در کنار تو بودن گذشت. این روزها انقدر درگیر اسباب کشی و سرماخوردگی بودیم که کمتر فرصت غصه خوردن بابت دوری از تو پیش اومد!
این هم حکمت خداست که روزهای آخری که پیش تو بودم راحت سپری بشه. چون اگه همه چیز روال عادی خودش رو داشت، مطمئنا میخواستم از ده روز قبل بشینم هی غصه بخورم که از هفت صبح تا سه و نیم ظهر از تو دورم و ......
ساعت چهار خودم رو رسوندم خونه . اولش خواب بودی. بعد که بیدار شدی انقدر از دیدن من خوشحال شدی که تا امروز این جوری شادیتو ندیده بودم. به صورتم دست می کشیدی و تا بهت سلام کردم از شدت خوشحالی قهقهه زدی.
هر حرف و کلامی که بهت میزدم فقط و فقط بلند بلند می خندیدی و شادیتو از دیدن من اینجوری نشون میدادی.
قربون تو دختر دانا برم که در عین حال که داشتی به من می خندیدی گاهگاهی هم به مامان پروین نگاه قدرشناسانه میکردی.
امروز مامان پروین غذای کمکیت رو شروع کرد . با فرنی. میگفت انقدر از خوردن فرنی لذت بردی که دوست داشتی بیشتر و بیشتر می خوردی. الهی که من فدای دختر نازم بشم.
نفس مامان!
تو هفته ی پیش اولین بیماری عمرت رو تجربه کردی . انشاله که آخرینش هم باشه. متاسفانه همگی مون در گیرو دار اسباب کشی دچار آنفولانزا شدیم و هرکاری هم که کردیم ، بالاخره شما هم مبتلا شدی. دو روز خیلی سخت داشتیم. چرا که بینی ات کیپ شده بود و نمیتونستی نه نفس بکشی نه حتی درست و حسابی شیر بخوری. بخاطر همین مسئله هم از شب تا صبح یکسره بیدار بودی و گریه میکردی.... خدا رو شکر که زود خوب شدی وگرنه مامانی خیلی خیلی غصه ناک میشد.
بیست و دوم بهمن ماه هم دومین دندون خوشگلت بیرون زد ... الان دیگه هر دو تا دندون پائینی ات کاملا هویداست.
دوست دارم دختر شیرینم.