شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

دوباره اومدیم!

دختر نازم اول از همه  یه عذرخواهی بزرگ بهت بدهکارم. مامانی رو ببخش که بیش از یکماهه نتونستم وبلاگت رو آپ کنم. این مدت که برات ننوشتم ماشالله دختر گلم حسابی بزرگ و خانم شده.  حرف گوش کن از قبل شده . توی این یک ماه و اندی، دو تا عروسی ( یا به قول خودت عسوری) رفتیم و کلی بهمون خوش گذشته. دو بارلاهیجان رفتیم و یکبارش رو چند ساعتی کنار دریا بودیم  که یه عالمه دختر کیف کرد. بالاخره تونستیم به کارگاه های مادر و کودک بریم که این موضوع خیلی باعث خوشحالیم شده. خیلی کلاسها رو دوست داری و با اینکه سر هر بازی زیاد نمی شینی و بدنبال اکتشافات خودت هستی اما شعرها و  آهنگا و بازیهای کلاس رو وقتی توی خونه اجرا میکنم یه...
18 خرداد 1393

دختر 20 ماهه من

فرشته ی نازنینم،  به چشم بر هم زدنی بیست ماه از زمینی شدنت گذشت. هر روز که بزرگتر میشی، با شیرین زبونیها و شیرین کاریهات لذت مادر شدن رو بیشتر حس می کنم. در این یک ماه ، دایره کلماتت به شدت پیشرفت کرده و تقریبا هر کلمه ای رو کاملا بجا استفاده میکنی.  و از همه مهمتر اینکه بالاخره داری جملات دو کلمه ای میگی : - دوست دااااااااااااااااااااادم (دوسِت دارم ) - بیا تو  - مامان بیا - این کیه ؟ شادسا ( وقتی که عکسات رو روی دیوار می بینی این جمله رو میگی ) - نه نخوام ( نه نمیخوام ) کلمات جدیدی که خیلی بامزه ادا میکنی : - کیفی (کیوی) - سَیا / سَدا (سلام - تا دو روز پیش فقط میگفتی سَ که ا...
10 ارديبهشت 1393

دومین هفته بهار: دیداری دوستانه در بوستان بهشت مادران

شنبه نهم فروردین 93، به اتفاق چند تا از دوستانت و مامانهاشون به بوستان بهشت مادران رفتیم. شما مثل همیشه ماشالله هزار ماشالله دائم در حال بازی و شیطونی بودی و در تمام چهار پنج ساعتی که اونجا بودیم حتی یه لحظه هم پیش ما روی زیرانداز ننشستی!!! اونقدر خسته شدی که لحظه ای که داشتیم از پارک بیرون می اومدیم و سوار کالسکه بودی، تا برسیم دم ماشین خوابت برد!!!! اون هم بدون پستونکت!!!! این بار با دیدن دوستانت خیلی خیلی خوشحال شدی. با دیدن دینا جون خیلی ذوق کردی که یه نی نی خوشگل ، هم سایز و هم قد و قواره ته! همه اش بغلش میکردی و می بوسیدی.       با دیدن پارمین خوشگلم هم  بلافاصله اون رو ...
26 فروردين 1393

سال 93 مبارک

شادی سازِ زندگیِ ما، بالاخره بهار زیبا از راه رسید و خدا رو شکر میکنم که دومین نوروز رو در کنار تو فرشته ی دوست داشتنی و پاک تجربه کردیم. سه شنبه 27 اسفند ، به سمت شمال حرکت کردیم و شب چهارشنبه سوری پیش مامان بزرگ و بابابزرگ بودیم. این بار دیگه دخترم حسابی بزرگ و خانم شده بود و اصلا با هیچ کس غریبی نکردی. به راحتی با عمو مجید دوست شدی و بغلش رفتی و اگه توی بعضی جاها با بعضیا کمی غریبی میکردی فقط خیلی آروم توی بغل من یا بابایی می اومدی و خدا رو شکر از گریه و زاری خبری نبود! یک هفته لاهیجان بودیم اما از بس امسال هوا سرد و بارونی بود، بجز دیدار اقوام بابایی هییییییییییچ کجا نرفتیم. حتی بام سبز که بیخ گوشِ خونشونه!!! هی از این خو...
9 فروردين 1393

به استقبال دومین بهار می رویم

فرشته کوچولوی شیرینم دومین بهار عمر زیبات داره فرا میرسه. روزهای اسفند با تب و تاب و ذوق و شوقِ آغازه بهار، به سرعت سپری میشه و فقط 5 روز دیگه به پایان امسال باقیست. امسال خونه تکونیمون با شیطنتها و کنجکاویهای شما خیلی طولانی و کشدار شد. مثل همیشه بدنبال مامانی بودی و هر چیزی که مرتب میکردم بلافاصله بهم میریختی. پروسه مرتب کردن کمددیواری که فکر کنم به دو هفته رسید! چون هر بار که هر گوشه اش رو بیرون میریختم تا تمیز کنم، هر تکه اش رو باید از یه گوشه خونه جمع میکردم.... روزی که داشتیم شیشه ها و اتاقها رو تمیز میکردیم هم که داستان داشتیم.... تا سرمون رو بر میگردوندیم، شما از پله های نردبون مثل قرقی رفته بودی بالا. میگی نه ، نگاه کن :::: ...
26 اسفند 1392

واکسن 18 ماهگی + نی نی پارتی راستین جون

دختر گلم پنجشنبه هشتم اسفندماه به همراه بابایی برای زدن واکسن ١٨ ماهگیت رفتیم. از قبل می دونستم که واکنشت چه جوریه! به شدت ترسیده بودی و دست و پا میزدی و گریه میکردی. سعی کردم در تمام مدتی که سه چهار نفر همراه بابایی دست و پای کوچولوتو نگه داشته بودن، تا بهت واکسن بزنن،‌ نگاه نکنم. قطره فلج اطفال رو هم مثل همه ی قطره های دیگه ،‌ تف کردی بیرون!!!‌ و با مکافات دوباره بهت دادن. یه واکسن به بازو و یه واکسن رو به رون پات زدن. واکسنی که به پات زدن انگار خیلی دردناک بود. بهم گفتن که روز اول با حوله ای که سرد شده کمپرس سرد بذارم و از روز بعدش کمپرس گرم تا ورم نکنه. برای درد هم هر ٤ ساعت یکبار قطره است...
12 اسفند 1392

18 ماهگیت مبارک نفس مامان

قشنگِ من   18 ماهگیت مبارککککککککککککککک. امروز یه حس خاص دارم. توی ذهنم همیشه برام 18 ماهگی یه جور خاصی بوده. درست مثل شش ماهگی و یکسالگیت. چرا که فکر میکنم دقیقا هر شش ماه یکبار، وارد یک برهه جدید از زندگیت میشی که با قبل، یه عالمه تفاوت داره. بعد از شش ماهگی دیگه اون نوزاد کوچولوی شیرخوره نبودی که بشه یه جا نگهت داشت و با وارد شدن به دنیای رنگارنگ غذاهای مختلف، دریچه ی جدیدی از این دنیای رنگارنگ به روت باز شد. بعد از یکسالگی، با قدمهای کوچک و پرهیجانت به کندو کاو اطراف مشغول شدی و تبدیل شدی به یه دختره کوچولوی نوپای شیطون با یه عالمه شیرین کاری و خرابکاری !!! دیگه از یکسالگیت به بعد مثل آدم بزرگها همه چیز رو متوجه میشی و خیلی...
6 اسفند 1392