سال 93 مبارک
شادی سازِ زندگیِ ما،
بالاخره بهار زیبا از راه رسید و خدا رو شکر میکنم که دومین نوروز رو در کنار تو فرشته ی دوست داشتنی و پاک تجربه کردیم.
سه شنبه 27 اسفند ، به سمت شمال حرکت کردیم و شب چهارشنبه سوری پیش مامان بزرگ و بابابزرگ بودیم. این بار دیگه دخترم حسابی بزرگ و خانم شده بود و اصلا با هیچ کس غریبی نکردی. به راحتی با عمو مجید دوست شدی و بغلش رفتی و اگه توی بعضی جاها با بعضیا کمی غریبی میکردی فقط خیلی آروم توی بغل من یا بابایی می اومدی و خدا رو شکر از گریه و زاری خبری نبود!
یک هفته لاهیجان بودیم اما از بس امسال هوا سرد و بارونی بود، بجز دیدار اقوام بابایی هییییییییییچ کجا نرفتیم. حتی بام سبز که بیخ گوشِ خونشونه!!! هی از این خونه تو اون خونه! البته ناگفته نمونه که سه روز از این یک هفته، صرف مهمونی و دیدار با عروس جدید خانواده (زنِ پسرعموی بابایی) شد.
از شیطنتهات بگم که ماشالله هر روز داره بیشتر و بیشتر میشه. طفلی مامان بزرگ مجبور شد که در ویترینها رو چسب بچسبونه تا از دست خسارتهای احتمالی تو در امان باشه. آخه یه شب هی در ویترین رو باز میکردی و هر بار که ما بهت تذکر میدادیم ، می یومدی کنار. اما نمیدونم چرا یکهو لج کردی و یه دونه از پیشدستی ها رو بیرون کشیدی و بعد از دیدن واکنش تند ما، موقع دویدن و فرار کردن، اون رو روی زمین انداختی!!!! خدا رو شکر که کمی لب پر شد و کاملا نشکست.
اما نمیدونم چرا تازگیها لجباز و یه کوچولو لوس شدی. مخصوصا سر یه موضوعی که میبینی ما بهت تذکر میدیم، لجبازی میکنی! هیچ ترفندی هم برای بیخیال شدنت وجود نداره!!! یا حتما اون کار رو انجام میدی یا اگه با مقاومت ما روبرو میشی با سوز و گداز، میزنی زیر گریه و آنچنان گریه میکنی که اگه کسی ندونه فکر میکنه چه اتفاقی افتاده!!!
همراه با افزایش شیطونیهات، گستره لغاتت هم افزایش پیدا کرده که فکر کنم بخاطر شلوغی محیط بوده. اگه یک هفته دیگه لاهیجان می موندیم فکر کنم دیگه کاملا میتونستی صبحت کنی!
کلمات جدیدی که میگی:
به عمو مجید میگی : مجیییییییییییییی
آهو
- کاهو
- ستایه (ستاره - بلافاصله به آسمون اشاره میکنی و اگه توی خونه باشیم یه کمی هنگ میکنی که پس ستاره کجاست!)
- آفتا (آفتاب)
- پُتا (پرتقال)
- بَگَل ( بغل - در مواردی که میخوای بغلت کنیم )
- میز
- بیا
- بشین
- بسه
- چی شده ؟
- پیسته (پسته)
- بادو (بادوم)
- شی یینی (شیرینی)
* یه روز که داشتم با آقاجون تلفنی صحبت میکردم گوشی رو از دستم گرفتی و با دیدن عکس آقاجون که روی صفحه گوشیم بود کلی ذوق کردی و پشت سر هم گفتی :
سَ آقاجون - چی شده ؟ - بیااااااااااااااااااااااااا (سَ یعنی سلام)
* هر کجا مهمونی می رفتیم خیلی راحت می رفتی توی اتاقها سرک میکشیدی و دنبال یه چیز جدید و جالب برای شیطونی بودی. خلاصه تمام مهمونیا من بدو آهو بدو... البته در خیلی از جاها زحمتش رو صاحب خونه یا مامان بزرگ میکشیدن!!!
* توی آجیل عید عاشق پسته شدی. بادیدن آجیل فقط میگفتی : پیسته . بعدش هم بادو . اون هم از نوع هندی. اگه ازت غافل میشیدیم تخمه رو با پوست نوش جان میکردی!!! هر کجا ظرف آجیل بود سریع می دویدی اونجا تا آجیل بخوری. هر کسی که میخواست باهات دوست شه، کافی بود برات پسته رو از پوست در بیاره تا بخوری، دیگه ولش نمیکردی
* با دیدن هر نی نی چه کوچکتر از خودت ، چه بزرگتر میرفتی سمتشون و بغلشون میکردی، ناز میکردی و می بوسیدی. اون هم نه یکبار بلکه چند بار!!!!!! قربون دختر اجتماعی و مهربونم برم.
پ. ن. (غیر مرتبط به خاطرات نوروز ) : از چند روز قبل از عید هروقت که با ماشین بیرون باشیم، وقتی داخل کوچه می پیچیم ، قبل از اینکه ماشین جلوی خونه متوقف بشه، تو هی تکرار میکنی : خونننننننننننننه - خوننننننننننننه!
در ادامه عکسای نوروز در لاهیجان رو میگذارم :
در راه رفتن به شمال
عاشق پلویی. مخصوصا اگه بری سر دیگ بشینی که دیگه واویلاس!
این هم اولین چادر نمازی که مامان بزرگ زحمت کشیدن و برات سوم فروردین ماه دوختن.
علاقه ی شدیدی به پوشیدن کفش و دمپایی بزرگترها داری و البته مهارتت هم رو به افزایشه.
پ
البته این علاقه ، محدود به کفش و دمپایی نمیشه!
روزی هزار بار ازم میخوای که در قوطی کِشهای رنگی ریزت رو باز کنم تا اونها رو بیرون بریزی و بازی کنی.
هر بار هم که این کشها رو توی انگشتات میکنی با تعجب دهنت رو گرد میکنی و میگی : اووووووووووووووووووو
یک سوژه جدید در خونه بابابزرگه بابا
محو تماشای تلویزیون ( یا تبلیغ بازرگانی داشته یا آهنگ!)
با دیدن طناب رختی که در پشت بوم بود، ازش آویزون شده بودی و خودتو جلو عقب هل میدادی و میگفتی : تاااااااااااااااب تاب - تااااااااااااااااااااااب تاب
یک ظهر ابری و سرد در کنار استخر لاهیجان ( تنها گردشی که این بار رفتیم!)
بسه دیگه خسته شدم بریم خونه!