به استقبال دومین بهار می رویم
فرشته کوچولوی شیرینم
دومین بهار عمر زیبات داره فرا میرسه. روزهای اسفند با تب و تاب و ذوق و شوقِ آغازه بهار، به سرعت سپری میشه و فقط 5 روز دیگه به پایان امسال باقیست.
امسال خونه تکونیمون با شیطنتها و کنجکاویهای شما خیلی طولانی و کشدار شد. مثل همیشه بدنبال مامانی بودی و هر چیزی که مرتب میکردم بلافاصله بهم میریختی. پروسه مرتب کردن کمددیواری که فکر کنم به دو هفته رسید! چون هر بار که هر گوشه اش رو بیرون میریختم تا تمیز کنم، هر تکه اش رو باید از یه گوشه خونه جمع میکردم....
روزی که داشتیم شیشه ها و اتاقها رو تمیز میکردیم هم که داستان داشتیم.... تا سرمون رو بر میگردوندیم، شما از پله های نردبون مثل قرقی رفته بودی بالا. میگی نه ، نگاه کن ::::
تا یه لحظه از کنارت دور میشدم یکهو می دیدم که رفتی سر وقتِ سطل آبی که دستمال کثیف رو توش می شوریم و با خوشحالی مشغول آب بازی هستی!!! و با شادی میگفتی : آب باسییییییی -آب باسییییییی
یا وقتی مبلها و فرشها رو کنار زدیم یهو دویدی و خودتو روی زمین کثیف و پر از خاک ولو کردی !!!!
خلاصه در طول خونه تکونی فکر کنم فشار خونم به 22 یا بالاتر رسید... البته اینا همه اقتضای سنته و برای رشد حس کنجکاویت لازمه، اما خب چه کنم که مادرم و هم باید به تمیزی و مرتب کردن خونه برسم هم به فکر سلامتی شما باشم.
از پیشرفتهای اخیرت بگم که ماشالله دیگه مثل طوطی همه چیز رو تکرار میکنی و خودت با دیدن اشیا و موقعیتای مختلف، کلمات مربوط به اونها رو میگی :
* با دیدن ماشین هی میگی : ما- شششششین
* تا شش رو می تونی بشمری. البته بدون گفتن : یک !!!! دیروز هم بعد از اینکه من تا شش شمردم ، خودت بلافاصله گفتی : هفت!!!!!!!!!! من هم هاج و واج مونده بودم چون تا حالا تا شش بیشتر رو بهت یاد نداده بودیم !!!!!!!!!!!
* خیلی قشنگ و بامزه کلمه : بستَ - نیییییییییییی رو میگی و یه دونه بستنی چوبی رو به تنهایی میخوری. ماشالله بگم دخترکم چشم نخوره!
* وقتی چیزی رو از کسی میگیری فوری میگی : مِی سی
* وقتی تشویقت میکنیم خودت همزمان دست میزنی و میگی : آفنی (یعنی آفرین)
* یه دیالوگه ثابت و بامزه موقع شیر خوردن داریم :
اولش هی میای و من رو بوس میکنی. اون هم بوسهای صدادار که من عاشقش هستم
بعد میگی : ماما - نِم نی ( یعنی مامان شیر بهم بده )
بعدش که بغلت میکنم تا شیر بدم، قبل از اینکه مشغول شیر خوردن بشی رو به بابا میکنی و میگی : بابا- چییییییییییی؟؟؟؟ بابا هم میخنده و میگه : هیچیییییی
خلاصه داستان تکراری و بامزه ای داریم. حالا وقتی بابا سرکاره این دیالوگ بامزه تر میشه . چون وقتی میگی : بابا، من میگم : بابا کو ؟؟؟ تو میگی : نیس
من میگم : کجاست ؟ میگی : ددر
بعدش شروع میکنی به شیر خوردن.
* علاقه ات هر روز به بالا رفتن و صعود بیشتر میشه و صد البته مهارتت :
* این هم عیدی مامانی به یکی یه دونه اش.
فقط خدا میدونه که وقتی برای اولین بار روشنش کردی و اون هم ستاره و ماه رنگی رنگی رو روی سقف دیدی، چقدر ذوق کردی... جا داره از هدی جون مامان دینا سادات عزیز ، بابت هماهنگی برای خرید این چراغ خواب لاک پشتی (شلمن) تشکر کنم.
*این عکس هم مال یه بعدازظهره خوبه که رفتیم خانه بازی تماشا. باران جون و راستین جون هم اومده بودن.
تو و راستین همه ی سیب زمینیهای باران جون رو خوردین