شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

جشن پایان سال 93 در مهدکودک سپهر

دختر کوچولوی شیرینم روزهای پایانی سال همیشه پر از اتفاق و خبره. امسال شما جشن پایان سال رو در کنار دوستانت در مهدکودک جشن گرفتین. عمو موسیقی اومده بود و بچه های کلاسهای سه سال به بالا ، برای مامان باباها شعر و سرود آماده کرده بودن. اما شما با اینکه اصلا از قبل قرار نبود توی اجرای برنامه باشی ، توی جشن رفتی کنار بچه های کلاس سه تا چهار سال نشستی و اونها رو حین اجرای برنامه هاشون همراهی کردی !!!! این هم جشن نوروز به روایت تصویر:   ...
29 ارديبهشت 1394

عکسهای آتلیه با پارسا جونی

دختر گلم من و خاله فافا مدتها بود که دوست داشتیم شما و پارسا گلی یادگاری های قشنگی از این دوران شیرین داشته باشید. این جوری شد که ما تو بهمن ماه 93 همراه شما کوچولوها رفتیم آتلیه "لیهام" که مال دوست خاله فافا بود. الهام جون بسیار خوش اخلاق و با حوصله بود و شیطونیهای شما رو با صبوری تحمل میکرد. شما از دیدن اون همه وسیله جدید که مال دکور آتلیه بود ذوق زده شده بودی و دائم این طرف و اون طرف می دویدی... پارسا گلی هم اون دوران درگیر دندون در آوردن بود... خلاصه عکسهایی که ازتون گرفتن واقعا تو اون موقعیت نوعی شاهکار بود ! دست الهام جون درد نکنه منتظر شکار لحظه ها بود و عکسای قشنگی ازتون گرفت.     ...
16 ارديبهشت 1394

دو سال و نیمگیت مبارک

شادیسای شیرین زبونم امروز ششم اسفند دو سال و نیم از اومدنت میگذره. دو سال و نیمه که زندگی من و بابایی تغییر کرده. قشنگتر شده ، شیرین تر و با معنی تر شده، پر ازهیاهو و مملو از لحظات شاد و تکرار نشدنی شده.... این رو به جرأت میگم که هر روز هم داره به این شیرینی و شادی اضافه میشه. تو جلوی چشمای ما قد میکشی و بزرگ و بزرگتر میشی. هر روز با یه حرف و کار جدید ما رو غافلگیر میکنی. دیگه به معنی واقعی بزرگ و عقلرس شدی. وقتی بهت نگاه میکنم دلم ضعف میره!!! یه جورایی به خودم می بالم که خدا من رو لایق مادریِ فرشته ای مثل تو دونسته. ازش میخوام که همیشه مراقبت باشه و هیچوقت تنهامون نذاره.   سرکوچه مهدکودکت     ...
6 اسفند 1393

نمایشگاه اسباب بازی

شیرین زبونِ مامان یکروز از روزهای کمی بارانی و سرد پاییز، با خاله فافای مهربون و پارسا جونی رفتیم نمایشگاه اسباب بازی. شما اونجا رو خیلی دوست داشتی. مخصوصا که آهنگهای مخصوص بچه ها پخش می شد و همه غرفه ها پر از اسباب بازیهای جذاب و رنگارنگ بود. من مشغول خرید از یک غرفه بودم و شما وسط سالن در حال نانای کردن، که یک آقا که مسئول غرفه ای بود به من نزدیک شد و پرسید :این دختر خانم، بچه شماست ؟ ، من ترسیدم گفتم نکنه مدتی که من مشغول خرید بودم شما شیطونی کردی و ویترین اون غرفه رو بهم زدی!! با تردید و ترس گفتم بله چطور مگه ؟ ، اون آقا گفت که مسئول غرفه "تک توی" (Tak Toy) هست و ازم خواهش کرد که شما بعنوان مدل عکاسیشون توی غ...
12 بهمن 1393

اولین عکس آتلیه ای در مهد سپهر

شادیسا جونم سه شنبه 22 مهر برای اولین بار بدون حضور مامان و بابا، جلوی دوربین عکاس رفت. دست خاله صدیقه مهربون درد نکنه که زحمت تعویض لباس و درست کردن مو و گل سر و همه چیز رو کشید. مامان قربونت بره که موقع عکس گرفتن، بخاطر نبود مامان یا بابا اصلا نخندیدی!     شادیسای عکاس با لباس بچگیهای مامانی !!! تنها جایی که لبخند زدی همینجاست. احتمالا اونقدر که عاشق دوربین و عکس گرفتن هستی بخاطر همون داری میخندی!!!!! (اینجا دیگه خاله حواسش نبوده که کفشت رو متناسب با لباست عوض کنه )   ...
12 بهمن 1393

شادیسای شعرخوانِ 26 ماهه

شادیسا جونم روزها داره مثل برق و باد میگذره... امروز ششم آبان 93 شما یکسال و دوماهه شدی عزیزم. صبحها رأس ساعت شش و نیم صبح مثل یه ساعت زنگدار ، خودت از خواب بیدار میشی و اگه من و بابایی هنوز خواب باشیم کنار تخت میای و میگی : مامان جون پاشو... تا من چشمام رو باز میکنم فوری میگی : سلام صبح بخیر... پاشو صبونه بخوریم!!!! یا پاشو چای شیرین ، پاشو نون و پنیر  قربون دختر شکموم برم من .... بعد از خوردن صبحونه سریع آماده میشیم و بیشتر وقتها تو خودت لباسهایی که دوست داری رو میاری و میگی : لباسِ اَشنگ بپوشم... بریم خاله صدیگه. در حین لباس پوشیدن هم باید جدیدترین کتابی که برات خریدیم رو بخونی. البته باید حواسم باشه که اون کتاب رو ...
6 آبان 1393

خداحافظی با موسسه مهرمن

شیرین زبونم به دلیل اینکه از مهرماه مامانی به سرکار میرفت، کلاسهای موسسه رو تا آخر شهریور ادامه دادی. از اینکه از یکسال و هشت ماهگی یعنی از اول اردییبهشت 93 تو رو به این موسسه بردم خیلی خوشحال و راضیم. مهمترین نکته مثبتی که اینجا داشت برنامه جداسازی تدریجیت از من بود که به اخت شدنت به مهدکودک خیلی کمک کرد. جا داره اینجا از مربی مهربون و با اخلاقت "خاله شرمینه" تشکر کنم که واقعا با روحیه و شخصیت قوی و در عین حال مهربونش تونست تو رو سمت خودش جذب کنه و باعث شد تو بتونی به مربیت در نبود مامانت اعتماد داشته باشی. من همیشه از راهنماییهای مربیت استفاده کردم و هر کجا نمیدونستم چه رفتاری باید باهات داشته باشم ازش می پرسیدم. این پنج...
6 آبان 1393