شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

واکسن یک سالگی + کلی عکس

پنجشنبه هفتم شهریور با مامان پروین هماهنگ کردیم تا برای زدن واکسنت به اتفاق، به مرکز بهداشت بریم. آخه بابایی باید صبح زود سرکار میرفت، من هم چون از قبل در مورد اینکه واکسن یکسالگی خیلی سخته شنیده بودم کمی می ترسیدم که تنهایی برم بهداشت. خوب شد که قبلش زنگ زدم. بهمون گفتن که فقط یکروز در هفته روزهای دوشنبه توی مرکز بهداشتی که پرونده داریم واکسن MMR زده میشه و بنابراین ما هم رفتیم مرکز بهداشت "سردار جنگل". واکسن رو توی بازوت تزریق کردن. خدا رو شکر اصلا بی تابی نکردی و فقط همون لحظه که سوزن رو وارد بازوت کرد یه کوچولو گریه کردی. بهم گفتن که تب نمیکنی و نیاز به استامینوفن نیست. فقط ممکنه بعد از یک هفته علائم سرماخوردگی خفیف د...
18 شهريور 1392

یکسالگیت مبارک

آرام جان مادر، امروز برایم زیباترین روز زندگیست. تو یکساله شده ای. یکسال است مهمان کوچولوی عزیزی داریم که مایه شادی و قشنگی روزها و شبهایمان است. با هر ثانیه ی امروز ، لحظات پر اضطراب سال گذشته را مرور کردم. چه لحظاتی بود. وقتی برای اولین بار دیدمت وجودم از احساسی پر شد که تاکنون حسش نکرده بودم. " تکه ای از وجودم"! امروز برایم یک روز خاص است. امروز مادر شدنم یکساله شد. خیلی تغییر کرده ام.خیلی. شاید بهتر است بگویم عاشقانه تغییر کرده ام. هیچ اجباری در این تغییر نبوده است. همه به عشق تو بوده و بس. یکسال است شبها آگاهانه کم خوابیده ام یا اصلا نخوابیده ام. منی که هرگاه خوابم می گرفت عظیم ترین و قدرتمندترین انگیزه ها خواب ...
6 شهريور 1392

تولد یکسالگی نی نی های ناز شهریور 91

دختر خوشگلم از چند ماه قبل با مامانهای دوستات تصمیم گرفتیم که براتون اول شهریور یه جشن تولد گروهی بگیریم تا خاطره ی اولین سالگرد تولدتون به طور متفاوتی براتون ثبت بشه. بیشتر زحمت این جشن رو افسانه جون مامان پارمین و مریم جون مامان یاسمینا کشیدن. همین جا ازشون خیلی خیلی تشکر میکنم. البته هدی جون مامان دینا هم زحمت فیلمبردار و عکاس رو کشیدن. جشن جمعه اول شهریور در هپی هوس اقدسیه از ساعت 5 تا 8 شب برگزار شد. برای جشن لباسهای یکسان به تنتون کردیم. دخترها لباس پروانه و پسرها لباس زنبوری. کسانی که در این جشن  شرکت داشتند عبارتند از : اسم مامان - اسم بابا - اسم نینی 1- باران جون و صادق و راستین 2- مجی...
2 شهريور 1392

شادیسا در آستانه ی یکسالگی

شادیسا جونم مامانی رو ببخش که این مدت فرصت نکردم وبت رو آپ کنم. آخه این دو هفته یه کمی سرمون شلوغ بود و با اینکه هر روز میخواستم بیام و برات بنویسم اما فرصت نشد.  تعطیلات عید فطر به طور ناگهانی تصمیم گرفتیم که بریم لاهیجان. بابایی هیچ وقت دوست نداره که توی تعطیلی های این چنینی شمال بریم چون جاده خیلی شلوغ میشه و از ترس اذیت شدن شما،عطای مسافرت رو به لقاش می بخشیم. اما این بار انگار بابایی خیلی دلش برای مامان و باباش تنگ شده بود و از طرفی اونها هم مشتاق و دلتنگ دیدن شما بودن. این شد که یه باره و در عرض یکساعت بار و بندیل سفر رو بستیم و راهی شدیم. همونطور که فکر میکردیم از تهران تا کرج جاده قفل بود و مسیر ...
28 مرداد 1392

دو شیرین کاری !

دختر قشنگم به جرات میتونم بگم این روزها شیرین ترین و قشنگ ترین روزهای زندگی من و باباییه. آخه هر روز ما منتظر دیدن یه کار جدید و جالب  از شادیسا خانم هستیم. امروز هم دو تا شیرین کاری ازت دیدیم که کلی باعث خنده مون شد. شیرین کاری اول مربوط به گلدون کنار اتاقه. هر روز بابایی وقتی شادیسا خانم رو بغل گرفته،‌ میاد و با آبپاشهایی که توی کابینت زیر سینکه به گلدونها آب میده.  این اواخر شما هم جای آبپاشها رو یاد گرفتی. امروز هم که به سراغ کابینت زیر سینک رفتی، میدونستم که از اون جا فقط آبپاشها رو بر میداری و بعد از مدتی که باهاشون بازی میکنی اونها رو یه گوشه ای رها میکنی. ولی در کمال ناباوری دیدم بعد از اینک...
15 مرداد 1392

اولین شبهای قدر

دختر قشنگم امسال شبهای قدرمون در کنار تو فرشته ی پاک خیلی معنوی تر و زیباتر بود. سال گذشته تمام دعاهامون و فکر و ذکرمون این بود که شما سلامت قدم به روی چشمامون بگذاری اما امسال فقط از خدا خواستم که همیشه تنت سلامت و دلت شاد باشه و مامان و بابا بتونن اونچه که باید، بهت یاد بدن . امسال شبهای قدر با همیشه خیلی فرق داشت. چرا که کلنجاری بی پایان بین مامان و شادیسا ، بر سر قرآن و مفاتیح مامانی در جریان بود !!! الهی من قربون اون حس کنجکاویت برم که همیشه وقتی مامانی یه وسیله ای رو در دست میگیره ، حتما شما هم باید اون رو از دست مامانی بگیری و کنکاش کنی که چیه!! نمیدونم شما وروجک نازم از کجا میدونستی که این سه شب ،‌ قرار...
10 مرداد 1392

یاس سفیدم یازده ماهگیت مبارک

یواش یواش داره یکسال میشه که به خونه مون رنگ و بوی دیگه ای دادی. چقدر این یازده ماه شیرین بود. اینکه هر روز شاهد بزرگ شدنت بودم. با تو من هم هر روز بزرگ شدم ، قوی شدم ، کوه شدم ،‌ مامان شدم. قبل از اومدن تو ، من عروسک کوچولوی خونواده بودم. اما الان نزدیکه به یکساله که دختر نازم که مثل عروسک، دوست داشتنیه خودشو توی دل همه جا کرده. این سنت رو خیلی دوست دارم. میدونم که بعدها خیلی دلم برای این روزهای زیبا تنگ میشه. خدا رو شکر میکنم که بهم کمک کرد تا بتونم تصمیم درستی برای ترک کارم بگیرم و از نزدیک شاهد رشدت باشم.   بقیه در ادامه مطلب دخترک شیرین و خواستنیم تو هم روزی مثل من مادر خواهی شد و اون وقت میفهمی که چه...
6 مرداد 1392