شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

شادیسا در آستانه ی یکسالگی

1392/5/28 10:02
نویسنده : سانی
2,617 بازدید
اشتراک گذاری

شادیسا جونم

مامانی رو ببخش که این مدت فرصت نکردم وبت رو آپ کنم. آخه این دو هفته یه کمی سرمون شلوغ بود و با اینکه هر روز میخواستم بیام و برات بنویسم اما فرصت نشد. 

تعطیلات عید فطر به طور ناگهانی تصمیم گرفتیم که بریم لاهیجان. بابایی هیچ وقت دوست نداره که توی تعطیلی های این چنینی شمال بریم چون جاده خیلی شلوغ میشه و از ترس اذیت شدن شما،عطای مسافرت رو به لقاش می بخشیم. اما این بار انگار بابایی خیلی دلش برای مامان و باباش تنگ شده بود و از طرفی اونها هم مشتاق و دلتنگ دیدن شما بودن. این شد که یه باره و در عرض یکساعت بار و بندیل سفر رو بستیم و راهی شدیم.

همونطور که فکر میکردیم از تهران تا کرج جاده قفل بود و مسیر بیست دقیقه ای رو دو ساعته رفتیم! خدا رو هزار بار شکر که شما همون اول راه خوابیدی و اذیت نشدی. 

بقیه مسیر تا لاهیجان خوب بود و راحت رسیدیم. البته به جز خرابی ماشین که یه کمی حالمون رو گرفت و باعث شد یه کمی معطل شیم. 

بقیه در ادامه مطلب

هوای شمال خنک و ملس بود. من و بابایی هم عاشق این هوا هستیم و حسابی لذت بردیم. شبها انقدر سرد میشد که حتما باید با پتو می خوابیدیم . انگار نه انگار که اواسط مرداده و تهران داریم شر شر عرق میریزیم! ولی همین هوای خنک باعث که متاسفانه گل دخترم مریض بشه.

فردای روزی که از شمال برگشتیم، متوجه شدم که تنت داغه. تا به خودمون اومدیم دیدیم شادیسا گلی تب 39 درجه داره و هر چقدر هم استامینوفن میدیم بیفایده است!!

بعد از اینکه دکتر ویزیتت کرد گفت که لوزه ات چرک کرده و برات آزیترومایسین و شربت ایبوبروفن نوشت.

همون شب با اینکه ایبو بروفن رو هر شش ساعت میدادم اما باز هم تبت خیلی بالا رفت. ما اون شب با مهمون عزیزی که از راه دور اومده بود ( مریم جون دختر عمه منیژه که از بلژیک اومده بود) بیرون بودیم. همونجا توی ماشین از شدت تب بیحال شده بودی. وقتی یه جایی توی بغلم خوابت برد من و بابایی خیلی ترسیدیم که نکنه خدای نکرده بیهوش شده باشی. اما شما فقط یه چرت کوچولو زدی !

ولی بابایی فوری یه جا از داروخونه برات شیاف استامینوفن گرفت و توی ماشین برات شیاف گذاشتیم!!! میخواستیم برگردیم خونه که دیدیم خدا رو شکر تبت پایین اومده.

اما تا سه شب این بالا رفتن تب و پایین آوردنش به زور شیاف ادامه داشت. این رو بگم که توی این چند روز من و بابایی مردیم و زنده شدیم. واقعا سخت ترین روزهای با تو بودن بود . وقتی ساعت 4 صبح با صدای ناله هات توی خواب بیدار میشدم، میخواستم دنیا رو بدم و تو خوب شی. وقتی می دیدم دختر شیطون و بازیگوشم در طول روز همه اش بیحاله و اصلا شیطونی نمیکنه یا لب به غذا نمیزنه سخت ترین روزهای عمرم بود. خدا هیچ مادر و پدری رو با مریضی بچه اش امتحان نکنه.

بالاخره از روز چهارم کم کم تبت پایین اومد و روز پنجم کاملا قطع شد. از اون روز هم به تدریج اشتهات برگشت و شیطونیهات رو از سر گرفتی.نیشخند

متاسفانه بخاطر مریضیت نتونستیم به نی نی پارتی دینا جون بریم. البته دوریه راه هم عامل دیگه ای بود که ترسیدم شما که تازه خوب شدی اذیت شی.

همین جا از هدی جون مامان دینا خوشگلم عذرخواهی میکنم که علیرغم میل باطنی نتونستم به مهمونیش برم.

 

خب بهتره از این غمنامه و شرح نامه بیماری بگذریم و به پیشرفتهای اخیر شادیسا خانم برسیم:

*  این روزها خیلی سعی در حرف زدن داری. وقتی داری بازی میکنی دائم داری با خودت حرف میزنی و اصوات بی معنی بامزه ای رو ادا میکنی.

وقتی هم ما کلمه ای رو بهت میگیم و ازت میخوایم که تکرار کنی، بعد از اینکه چند بار قشنگ به لبهامون خیره میشی اون رو نامفهموم تکرار میکنی.

تنها کلمه ای که خیلی بامزه و خوب میگی : گردﹺ

مثلا میگیم "شادیسا ساعت گرده ." تو هم فوری میگی: "گده"

یا به جوجو میگی : "دو دو"

 

* یه کار بامزه ای که بابا کشف کرده اینه که تو به عروسکت حسودی میکنی. همون عروسکی که موهاشو شونه میزنی رقیب سرسخته توئه!

موقعی که برای خوابیدن مقاومت میکنی، بابایی عروسک رو روی بالش کنار خودش میذاره و میگه: عروسک تو بیا پیش بابا بخواب، شادیسا نمیخوابه.

بعد تو فوری هر کجا که باشی خودت رو به بالش مورد نظر می رسونی و به زور یه جا بین عروسک و بابایی برای خودت باز میکنی و سرت رو روی بالش میذاری!!!خنده

 

* از وقتی که شمال بودیم دیگه کاملا با پاهات توپ رو به جلو هل میدی. یعنی موقع راه رفتن اگه توپ رو جلوی پاهات بندازیم شروع میکنی به ضربه زدن به توپ و همزمان هم راه میری!!  قربون دختر فوتبال دوستم برم. من میدونستم که تو یه روز فوتبالیست میشی !!! آخه از وقتی که توی شکم مامانی بودی خیلی خوب دریبل میزدی !!!

 

* قدرت تقلیدت دیگه داره کامل کامل میشه. شمال که بودیم تا مامان نرجس با دستمال، سفره رو پاک کرد تو هم فوری دستمال رو برداشتی و به سفره می کشیدی!! توی خونه هم تا دستمال پارچه ای یا رومیزی کوچولو می بینی اون رو روی میز یا زمین می کشی. معلومه از الان علاقه ی خاصی به گردگیری داری ...خنده عجله نکن مامانی. بزرگ میشی و انقدر باید از این کارها بکنی که خسته میشی!

 

* با انگشت اشاره ات به عکسای کتاب یا اشیا اشاره میکنی. یه وقتهایی انقدر انگشتت رو توی کتاب فرو میکنی که من میگم الان کتاب سوراخ میشه !! تا یکهفته قبل، انگشتت رو به سمت پایین میگرفتی که خیلی بامزه بود اما الان دیگه کاملا به جلو اشاره میکنی.

 

* دیروز هم وقتی توی پارک بودیم ، توی محوطه بازی بچه ها که زمین کف پوش شده برای اولین بار شما رو از توی بغلم پایین گذاشتم تا ببینم چه واکنشی نشون میدی. تا بحال با کفشهات توی خیابون راه نرفته بودی. می ترسیدم که تعادلت به هم بخوره و خدای نکرده زمین بخوری.

اما شما با دیدن بچه های دیگه که یه جا نشسته بودن فوری به سمت اونها رفتی و پیششون ایستادی.  البته این بچه های مذکور ، چند تا پسر بچه ی ده ساله ی شیطون بودن که یکیشون آیفون توی دستش بود و فکر کنم بخاطر اون آیفونه رفتی اونجا!! اون طفلکی ها هم زود گوشی رو به تو دادن تا بازی کنی!

 جالبه که به بچه های بزرگتر از خودت بیشتر علاقه داری و جذب اونها میشی اما بچه های همسن خودت کمتر توجهت رو جلب میکنن و فقط دوست داری که صورتشون رو لمس کنی !

 این هم چند تا عکس از شادیسا خانم :

شادیسا وقتی که از بازی و شیطونی خسته میشه و باز هم خیال خوابیدن نداره !!

اون عروسک مذکور در گوشه ی سمت راست عکس مشخصه!

 

شیطونک مامان وقتی که میره سراغ کابینتها !

تا بحال هم یک شیشه سرکه بالزامیک رو کف آشپزخونه شکسته !!

 

شادیسا در باغ بابابزرگ بابایی - لاهیجان

دس دسی !

بابایی هم که بادی گارد مخصوصه و مواظبه که خانم کوچولو زمین نخوره.

 

 

دخترکم خلاصه کنم که هر روز و هر روز شیرین تر و خواستنی تر میشوی.

کمتر از دو هفته به یکسالگیت مانده و من در حیرتم که چه زود گذشت! در آستانه ی یکسالگیت عجیب دلتنگ روزهای گذشته ام. روزهایی که در کنار تو فرشته ی کوچک مثل برق و باد گذشت و تو از نوزادی ضعیف و ناتوان به دخترکی نوپا تبدیل شدی. میدانم دلم برای این روزها تنگ میشود. میدانم.

همانطور که دلتنگ روزهای پر اضطراب سال گذشته هستم. سال گذشته در چنین روزهایی در تب و تاب آمدنت بودم. آخرین خریدها و تدارکات قبل از ورودت. در اضطراب اینکه کی می آیی و آیا سلامت هستی؟ و امسال تو در کنارم هستی. در آغوشم آرام میگیری. تو همه چیزم هستی مایه ی آرامش و شادیم. وقتی با تمام وجودت از گردنم می آویزی انگار صاحب بزرگترین گنج دنیا هستم. 

تو تنها سرمایه ی زندگیم و مایه روشنایی و گرمای خانه هستی دخترک شیرینم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان آدرینا
28 مرداد 92 10:19
\پیشا پیش تولد فرشته کوچولوتون بهتون تبریک میگم ایشالا تولد 120 سالگیشو جشن بگیرید
هلن مامان رادین
28 مرداد 92 13:46
جان من خیلیییییییییییی شیرینه دوست دارم بچلونمش وایییییی خدا کنه که هیچوقت مریض نشه خیلی بد میشه انشالله که همیشه 3 تایی شاد و خوش باشید
باران
28 مرداد 92 15:59
خاله باران قربون اون شکلت بره عزیزم نبینم هیچ وقت مریض شی عسلم
مهسا مامان نورا
28 مرداد 92 18:35
شادیسای ناز و دوست داشتنی و خوردنی همیشه به سفر و گردش نازکم حسابی شیرین کاری میکنی و دلبری بله من که اگر ببینمت یه عالمه بوووووووس بارونت میکنم
مهسا مامان نورا
28 مرداد 92 18:36
پیشاپیش تولدت مبارک خاله خدا حفظت کنه و انشاله 120 سالگیت
غزال مامان فاطمه
29 مرداد 92 11:24
سلام. وای پس با هم همدرد بودیم. فاطمه منم دقیقا تو تعطیلات عید فطر تب کرد ولی خدارو شکر بهتر شد. ایشالا بلا از دور سرش بدور باشه مامان مهربون. هزار ماشالا چه خانم شده .ببوسش. تولدش پیشاپیش یعالمه مبارک.
فافا
29 مرداد 92 12:34
عزیزِ دلم...خدا رو شکر که زود خوب شدی...امیدوارم هیچگاه مریضی به سراغت نیاد! تو عزیزِ دلِ هممون هستی....... قربونِ حسودی کردنت برم که وقتی خاله یه نی نی دیگه رو بغل کرده باشم هم می خوای بیای تو بغلم....عزیزِ دلم... خدا رو هزار با شاکریم که تو فرشته کوچولوی زیبا رو به ما هدیه داده...و این یک سال در کنار تو و با تو بسیار زیبا گذشته...خاله عاشــــــــــــــــــقته...
مریم مامی رَسپینا
29 مرداد 92 13:11
عزیزم انشالا که دیگه مریض نشه خیلی سخته میدونم ببوسش گلی رو تولدشم مبارک سانی جون چقدر زود گذشت سانی من همش یاد پارسال این موقع میفتم که دنبال خرید بودم
مامان الی
29 مرداد 92 17:19
عزیزم می دونم چی کشیدی خدا رو شکر که شادیسا گلی خوب شده . ایشاالله آخرین بیماری باشه که تو زندگسش به سراغش اومده. بوسسسسسسسسس
پرنسس ملودی
30 مرداد 92 9:14
عزیز خاله چقدر با شکوهه چه خانمی شده و چقدر حرکاتش شیرین شده خدا حفظش کنه و همیشه سلامت باشه و مریضی ازش دور باشه . ولی متاسفانه این مریضی ها و تب کردنهای طولانی مدت و بیداریهای شبانه ما اجتناب ناپذیره و هرچی بزرگتر بشن بیشتر هم میشه دوست عزیزم مطمئن باش که دلت برای این روزها تنگ می شه و وقتی یه کمی بزرگتر شد دوست داری بشینی و فیلم و عکسهای بچگی را مرور کنی واقعا لذت بخشه دلم خیلی براتون تنگ شده می بوسمت
مامان آرتین
31 مرداد 92 15:31
وای خیلی سخته مریضی بچه ها ایشالله که دیگه مریض نشه خوشگل کوچولو
میرزا کوچک خان
1 شهریور 92 10:20
آخی! موشی موشی مریض مریضی شده؟!!! ای جونم... خداروشکر که بخیر گذشته... از قول من یه ماچ آبدارش کن این دخمل ناناسی رو...
افسانه مامان پارمین
1 شهریور 92 11:32
انشالله مریضی از شادیسا جووونم دور بشه و دخترجونت همیشه صحیح و سالم و خندون باشه . خیلی خیلی دختر شیرینت رو دوست میدارم . بچه زرنگ کلوپمونه