شادیسا در آستانه ی یکسالگی
شادیسا جونم
مامانی رو ببخش که این مدت فرصت نکردم وبت رو آپ کنم. آخه این دو هفته یه کمی سرمون شلوغ بود و با اینکه هر روز میخواستم بیام و برات بنویسم اما فرصت نشد.
تعطیلات عید فطر به طور ناگهانی تصمیم گرفتیم که بریم لاهیجان. بابایی هیچ وقت دوست نداره که توی تعطیلی های این چنینی شمال بریم چون جاده خیلی شلوغ میشه و از ترس اذیت شدن شما،عطای مسافرت رو به لقاش می بخشیم. اما این بار انگار بابایی خیلی دلش برای مامان و باباش تنگ شده بود و از طرفی اونها هم مشتاق و دلتنگ دیدن شما بودن. این شد که یه باره و در عرض یکساعت بار و بندیل سفر رو بستیم و راهی شدیم.
همونطور که فکر میکردیم از تهران تا کرج جاده قفل بود و مسیر بیست دقیقه ای رو دو ساعته رفتیم! خدا رو هزار بار شکر که شما همون اول راه خوابیدی و اذیت نشدی.
بقیه مسیر تا لاهیجان خوب بود و راحت رسیدیم. البته به جز خرابی ماشین که یه کمی حالمون رو گرفت و باعث شد یه کمی معطل شیم.
بقیه در ادامه مطلب
هوای شمال خنک و ملس بود. من و بابایی هم عاشق این هوا هستیم و حسابی لذت بردیم. شبها انقدر سرد میشد که حتما باید با پتو می خوابیدیم . انگار نه انگار که اواسط مرداده و تهران داریم شر شر عرق میریزیم! ولی همین هوای خنک باعث که متاسفانه گل دخترم مریض بشه.
فردای روزی که از شمال برگشتیم، متوجه شدم که تنت داغه. تا به خودمون اومدیم دیدیم شادیسا گلی تب 39 درجه داره و هر چقدر هم استامینوفن میدیم بیفایده است!!
بعد از اینکه دکتر ویزیتت کرد گفت که لوزه ات چرک کرده و برات آزیترومایسین و شربت ایبوبروفن نوشت.
همون شب با اینکه ایبو بروفن رو هر شش ساعت میدادم اما باز هم تبت خیلی بالا رفت. ما اون شب با مهمون عزیزی که از راه دور اومده بود ( مریم جون دختر عمه منیژه که از بلژیک اومده بود) بیرون بودیم. همونجا توی ماشین از شدت تب بیحال شده بودی. وقتی یه جایی توی بغلم خوابت برد من و بابایی خیلی ترسیدیم که نکنه خدای نکرده بیهوش شده باشی. اما شما فقط یه چرت کوچولو زدی !
ولی بابایی فوری یه جا از داروخونه برات شیاف استامینوفن گرفت و توی ماشین برات شیاف گذاشتیم!!! میخواستیم برگردیم خونه که دیدیم خدا رو شکر تبت پایین اومده.
اما تا سه شب این بالا رفتن تب و پایین آوردنش به زور شیاف ادامه داشت. این رو بگم که توی این چند روز من و بابایی مردیم و زنده شدیم. واقعا سخت ترین روزهای با تو بودن بود . وقتی ساعت 4 صبح با صدای ناله هات توی خواب بیدار میشدم، میخواستم دنیا رو بدم و تو خوب شی. وقتی می دیدم دختر شیطون و بازیگوشم در طول روز همه اش بیحاله و اصلا شیطونی نمیکنه یا لب به غذا نمیزنه سخت ترین روزهای عمرم بود. خدا هیچ مادر و پدری رو با مریضی بچه اش امتحان نکنه.
بالاخره از روز چهارم کم کم تبت پایین اومد و روز پنجم کاملا قطع شد. از اون روز هم به تدریج اشتهات برگشت و شیطونیهات رو از سر گرفتی.
متاسفانه بخاطر مریضیت نتونستیم به نی نی پارتی دینا جون بریم. البته دوریه راه هم عامل دیگه ای بود که ترسیدم شما که تازه خوب شدی اذیت شی.
همین جا از هدی جون مامان دینا خوشگلم عذرخواهی میکنم که علیرغم میل باطنی نتونستم به مهمونیش برم.
خب بهتره از این غمنامه و شرح نامه بیماری بگذریم و به پیشرفتهای اخیر شادیسا خانم برسیم:
* این روزها خیلی سعی در حرف زدن داری. وقتی داری بازی میکنی دائم داری با خودت حرف میزنی و اصوات بی معنی بامزه ای رو ادا میکنی.
وقتی هم ما کلمه ای رو بهت میگیم و ازت میخوایم که تکرار کنی، بعد از اینکه چند بار قشنگ به لبهامون خیره میشی اون رو نامفهموم تکرار میکنی.
تنها کلمه ای که خیلی بامزه و خوب میگی : گردﹺ
مثلا میگیم "شادیسا ساعت گرده ." تو هم فوری میگی: "گده"
یا به جوجو میگی : "دو دو"
* یه کار بامزه ای که بابا کشف کرده اینه که تو به عروسکت حسودی میکنی. همون عروسکی که موهاشو شونه میزنی رقیب سرسخته توئه!
موقعی که برای خوابیدن مقاومت میکنی، بابایی عروسک رو روی بالش کنار خودش میذاره و میگه: عروسک تو بیا پیش بابا بخواب، شادیسا نمیخوابه.
بعد تو فوری هر کجا که باشی خودت رو به بالش مورد نظر می رسونی و به زور یه جا بین عروسک و بابایی برای خودت باز میکنی و سرت رو روی بالش میذاری!!!
* از وقتی که شمال بودیم دیگه کاملا با پاهات توپ رو به جلو هل میدی. یعنی موقع راه رفتن اگه توپ رو جلوی پاهات بندازیم شروع میکنی به ضربه زدن به توپ و همزمان هم راه میری!! قربون دختر فوتبال دوستم برم. من میدونستم که تو یه روز فوتبالیست میشی !!! آخه از وقتی که توی شکم مامانی بودی خیلی خوب دریبل میزدی !!!
* قدرت تقلیدت دیگه داره کامل کامل میشه. شمال که بودیم تا مامان نرجس با دستمال، سفره رو پاک کرد تو هم فوری دستمال رو برداشتی و به سفره می کشیدی!! توی خونه هم تا دستمال پارچه ای یا رومیزی کوچولو می بینی اون رو روی میز یا زمین می کشی. معلومه از الان علاقه ی خاصی به گردگیری داری ... عجله نکن مامانی. بزرگ میشی و انقدر باید از این کارها بکنی که خسته میشی!
* با انگشت اشاره ات به عکسای کتاب یا اشیا اشاره میکنی. یه وقتهایی انقدر انگشتت رو توی کتاب فرو میکنی که من میگم الان کتاب سوراخ میشه !! تا یکهفته قبل، انگشتت رو به سمت پایین میگرفتی که خیلی بامزه بود اما الان دیگه کاملا به جلو اشاره میکنی.
* دیروز هم وقتی توی پارک بودیم ، توی محوطه بازی بچه ها که زمین کف پوش شده برای اولین بار شما رو از توی بغلم پایین گذاشتم تا ببینم چه واکنشی نشون میدی. تا بحال با کفشهات توی خیابون راه نرفته بودی. می ترسیدم که تعادلت به هم بخوره و خدای نکرده زمین بخوری.
اما شما با دیدن بچه های دیگه که یه جا نشسته بودن فوری به سمت اونها رفتی و پیششون ایستادی. البته این بچه های مذکور ، چند تا پسر بچه ی ده ساله ی شیطون بودن که یکیشون آیفون توی دستش بود و فکر کنم بخاطر اون آیفونه رفتی اونجا!! اون طفلکی ها هم زود گوشی رو به تو دادن تا بازی کنی!
جالبه که به بچه های بزرگتر از خودت بیشتر علاقه داری و جذب اونها میشی اما بچه های همسن خودت کمتر توجهت رو جلب میکنن و فقط دوست داری که صورتشون رو لمس کنی !
این هم چند تا عکس از شادیسا خانم :
شادیسا وقتی که از بازی و شیطونی خسته میشه و باز هم خیال خوابیدن نداره !!
اون عروسک مذکور در گوشه ی سمت راست عکس مشخصه!
شیطونک مامان وقتی که میره سراغ کابینتها !
تا بحال هم یک شیشه سرکه بالزامیک رو کف آشپزخونه شکسته !!
شادیسا در باغ بابابزرگ بابایی - لاهیجان
دس دسی !
بابایی هم که بادی گارد مخصوصه و مواظبه که خانم کوچولو زمین نخوره.
دخترکم خلاصه کنم که هر روز و هر روز شیرین تر و خواستنی تر میشوی.
کمتر از دو هفته به یکسالگیت مانده و من در حیرتم که چه زود گذشت! در آستانه ی یکسالگیت عجیب دلتنگ روزهای گذشته ام. روزهایی که در کنار تو فرشته ی کوچک مثل برق و باد گذشت و تو از نوزادی ضعیف و ناتوان به دخترکی نوپا تبدیل شدی. میدانم دلم برای این روزها تنگ میشود. میدانم.
همانطور که دلتنگ روزهای پر اضطراب سال گذشته هستم. سال گذشته در چنین روزهایی در تب و تاب آمدنت بودم. آخرین خریدها و تدارکات قبل از ورودت. در اضطراب اینکه کی می آیی و آیا سلامت هستی؟ و امسال تو در کنارم هستی. در آغوشم آرام میگیری. تو همه چیزم هستی مایه ی آرامش و شادیم. وقتی با تمام وجودت از گردنم می آویزی انگار صاحب بزرگترین گنج دنیا هستم.
تو تنها سرمایه ی زندگیم و مایه روشنایی و گرمای خانه هستی دخترک شیرینم.