شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

روزهای شلوغ همیشگی

عاقبت در یک شب از شب های دور کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شور انگیز مادر می نهد بینمش روزی که طفلم همچو گل در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پاک یاس ها در مشام جان من پیچیده است پیکرش را می فشارم در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش در کنارم زندگی آغاز کن... (١) این روزها سرگرم جمع کردن اطلاعات در مورد سیسمونی هستم. راستش ما چندین ساله که توی خانواده نی نی کوچولو نداشتیم و خیلی از مرحله خرید های نی نی پرت هستیم...  با اینکه خیلی ذوق دارم ولی سعی ام بر ا...
19 ارديبهشت 1391

هفته بیست و سوم

فرشته کوچولوی نازم سلام الان که دارم برات مینویسم ظهره و تو مثل روزهای قبل ، بعد از ناهار داری کلی شادی میکنی و بالا پائین میپری. از اول هم فهمیده بودم نی نی شکموی توپولی هستی. الهی قربونت برم مامانی.   بیست و سه هفتگی ات مبارک دخترم.  الان قد شما بيشتر از 29.2 سانتي متر و وزنت بيش از 450 گرم شده.  میدونم که بخوبی صداهای محیط رو میشنوی.خدا رو شکر که صداهاي بلند (از قبيل صداي پارس سگ يا جاروبرقي) در داخل رحم شنيده مي شن اما شما رو آزرده نمي كنن. چون با این همه آلودگی صوتی و صدای ناهنجار بوق که از صبح میشنوم همه اش نگرانم که یه وقتی نی نی نازم هول نکنه و نترسه ... آخر هفته ...
12 ارديبهشت 1391

ضربان قلب

دلبندم سلام دیروز عصری رفتم دکتر و بعد از بیشتر از یکماه از حالت باخبر شدم. خانوم دکتر با گوشی مخصوصش صدای قلب نازنینت رو شنید و کلی هیجان زده ام کرد. نمی دونم از خانم دکتر مهربون ترسیده بودی یا بازیگوشی ات باعث شده بود که هم من و هم خانوم دکتر یه کمی نگران سلامتی ات بشیم. آخه خانم دکتر کل دل مامانی رو با گوشی اش گشت تا بتونه صدای قلبت رو بشنوه. مامانی هم نفسش توی سینه حبس شده بود. خانم دکتر هرچی میگشت و گوشی رو روی شکم مامانی جابجا میکرد هیچ صدایی نمی یومد.... شاید نزدیک سه دقیقه -که برای من اندازه ی یک قرن بود- طول کشید تا بالاخره تونست شما رو منتها الیه سمت چپ دل مامانی پیدا کنه. ای ناقلا!‌ اونجا چیکار می...
4 ارديبهشت 1391

اولین تکون های نی نی نازم

فرشته کوچولوی نازم سلام چند روزیه که تکونهات خیلی واضح شده. قبلا برام مثل زدن نبض بود ولی الان دیگه ماشاله واسه خودت خانومی شدی و داری حسابی ورجه وورجه میکنی. اولها شک میکردم که دارم درست احساس میکنم یا انقدر مشتاق این لجظاتم، توهم زدم! ولی دیگه انقدر زیاد و واضح شده که بیشتر وقتها حسش میکنم. الان هم که دارم برات مینویسم انگاری متوجه شدی و داری حسابی ابراز وجود میکنی. الهی قربونت برم که داری زودی بزرگ میشی .... با اینکه تقریبا یکماهه ازت بیخبرم ولی همین تکونها دلم رو گرم میکنه که حالت خوبه و همه چیز مرتبه.  منتظرم دو روز دیگه برم دکتر و دوباره از سلامت شما مطمئن شم.   ...
31 فروردين 1391

بیستمین هفته

خدایا به همین زودی نیمی از راه را با لطف تو طی کردم. به چشم برهم زدنی بیست هفته از زمانی که یک فرشته آسمانی مهمان دلم شده میگذرد.... تا اینجا که خیلی هوایم را داشته ای. از این پس بیشتر محتاج لطف و کرمت هستم. ای یگانه خالق من و دردانه ام! بیست هفته یا شاید کمی کمتر به پایان راه مانده. روزهایی که مطمئنا بدنم خسته تر و سنگین تر از اکنون است، بیش از پیش محتاج حمایت و لطفت هستم. به قلبم آرامش بده و به تنم توان. میخواهم مادری محکم و شاد باشم. نه زنی پریشان و خسته با کوهی ازمسئولیتها و کارهای به تعویق افتاده. این روزها کلی کار عقب مانده دارم . ولی انگشتانم یاریم نمیکنند. بیشتر از ده روز است که نوک انگشتان دست چپم گزگز میکند و ...
25 فروردين 1391

اولين نوروز سه نفره

دختر نازم سلام سالِ نو مبارك ماماني. امسال نوروزِ خيلي خوب و متفاوتي داشتيم. اول از همه كه شما فرشته كوچولوي ناز، مهمونِ دل ماماني بودي و بعد هم همه‌اش در سفر بوديم و برامون خاطرات خوشي باقي موند. روز 29 ام اسفند رفتيم لاهيجان خونه بابابزرگ و مامان بزرگِ مهربون. 4 رزو اونجا بوديم و خيلي بهمون خوش گذشت. كلي عيد ديدني رفتيم. همه از اينكه شما توي دلِ ماماني هستي كلي خوشحال بودن و تبريك مي‌گفتن. حالا خودت مياي مي‌بيني كه خانواده‌ي بابا محمدرضا چقدر مهربون و دوست‌داشتني هستن. سوم فروردين برگشتيم تهران تا براي سفر بعدي آماده بشيم. خدا رو شكر اين‌بار هم بهمون خيلي خوش گذشت. بعد از ده سال دايي حسن ات رو ديدم...
19 فروردين 1391

یه دختر دارم شاه نداره......

امروز بالاخره انتظار به پایان رسید و فهمیدیم شما یه دخمل خانوم ناز نازی هستی..... هوووووووررررررااااااااااااا امروز که ١٦ هفته ات تموم شد آخرین روز سال ٩٠ بود و با اینکه ساعت ٨ سونوگرافی بودیم ولی نفر بیستم شدیم !!!‌ طفلکی بابا محمدرضای مهربون با اینکه یه جلسه مهم پایان سال داشت ولی تمام کارهاشو کنسل کرد و پیشم موند تا ساعت ١٠.٣٠ که نوبتمون شد.  وقتی خانم دکتر گفت که شما یه دختر خانوم خوشگلی از شادی بغضم ترکید. "شادیسا" جون شادی زندگی من و بابا محمدرضا رو کامل میکنه..... خدایا شکرت. بابا جونت تمام مدت داشت از من و شما فیلم میگرفت. من هم که همیشه اشکم دم مشکم هست و اشک توی چشمام&nb...
1 فروردين 1391