شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

آنچه گذشت...

1391/6/26 16:47
نویسنده : سانی
1,465 بازدید
اشتراک گذاری

دختر دلبندم

این روزها وقت نوشتن کمتر دست میده. البته توی ذهنم دارم برات این روزها رو ثبت میکنم.... روزهایی شیرین و تکرار نشدنی...

اول از همه ازت بابت همه ی کاستی هایی که داشتم عذر میخوام... روزهای اول خیلی دوست داشتم که مادر شاد و پر انرژی برات باشم ولی نشد. همه چیز دست به دست هم داد که به اون چیزی که توی فکرم بود نرسم.

شاید هم چون دوران بارداری خیلی خوبی داشتم اصلا تصور نمیکردم که بعد از اومدن تو فرشته ی نازم ، انقدر ضعیف و ناتوان شم... درد بخیه های یک جراحی بزرگ، مشکلات اولیه شیردهی و بعدش هم زخم و شقاق شدید که منجر به آبسه و تب و لرزم شد و همزمانی اینا با زردی تو منو حسابی داغون کرد. ولی خدا رو شکر با کمک و حمایتهای خانواده های خوب من و بابایی این روزها هم گذشت...

حالا برای اینکه این روزها رو برای تو و خودمون به یادگار ثبت کنم اینا رو می نویسم:

 

زردی

پنجشنبه 9 شهریور یعنی روز سوم احساس کردیم که شما کمی زرد شدی. به هوای آزمایش غربالگری رفیتم مرکز بهداشت نزدیک خونه که توی اکباتان بود. ولی مرکز بهداشت از ساعت 11 به بعد تعطیل بود و بهمون گفتن که شنبه صبح بریم برای آزمایشات غربالگری شما که روز پنجم میشه.

کنار مرکز بهداشت یه آزمایشگاه بود. همونجا رفیتم و خواستیم که بیلی روبین خونت رو آزمایش کنن. الهی مامان قربونت بره که تمام مدت خواب بودی و اصلا موقع خون گرفتن بیدار نشدی. یکساعت بعد جواب آماده شد. 04/12 ! رنج نرمال تا 12 بود. جواب آزمایش رو بردیم بیمارستان پیامبران و دکتری که اونجا بود بهمون گفت که صبر کنید تا شنبه ببینیم زیادتر میشه یا نه.

شنبه صبح اول رفتیم آزمایش غربالگری رو دادیم و بعد هم آزمایشگاه. این بار بیلی روبین خونت بالای 14 شده بود! دوباره رفتیم بیمارستان پیامبران. اونجا یه متخصص اطفال تو رو دید و گفت که این عدد زیاد نگران کننده نیست و با شیر خوردن زیاد و دفع زیاد ، بزودی پائین میاد. ولی ما خیلی نگران بودیم. دوست نداشتم توی بیمارستان بستری ات کنم. بخاطر همین بابا محمدرضا دستگاه فتو تراپی کرایه کرد و آورد خونه. عمو مهدی (شوهر خاله فافا ) خیلی به بابایی کمک فکری کرد. دستش درد نکنه. شما دو شب زیر اون دستگاه بودی. با یه چشم بند و پوشک.... الهی مامان قربون دختر مظلوم و نازش بره. اولش که زیر دستگاه گذاشتیمت خیلی ترسیدی و جیغ زدی. من هم هیچ کاری از دستم بر نمی یومد. فقط نشسته بودم کنارت و دستای کوچولوتو که هراسون به اطراف تکون میدادی توی دستم گرفته بودم و اشک می ریختم. نمی دونم اشعه دستگاه و حرارت اون باعث ناراحتیت شده بود یا اون چشم بند کذایی. وقتی از زیر دستگاه بیرون آوردیمت و چشم بند رو برداشتیم گریه ات قطع شد و با بهت به ماها نگاه میکردی . یعنی : حال شماها خوبه؟ این کارا چیه میکنید؟؟؟

خدا میدونه که اون دو روز برام اندازه ی دو ماه گذشت. باید دو ساعت زیر دستگاه می گذاشتیمت و نیمساعت استراحت داشتی. که البته تا شیرتو بخوری و جاتو عوض کنیم و به خواب بری ، بیشتر از یکساعت زمان می برد. سعی میکردیم وقتی خوابت عمیق شده چشم بند رو بذاریم و زیر دستگاه قرارت بدیم تا اذیت نشی.

خدا رو شکر بعد از این دو روز، بیلی روبینت 9 شده بود.

 البته روز دوازدهم باز هم دیدیم که یک کمی بینی و صورتت زرد شده . دوباره بیلی روبین ات 4/12 بود! خدایا این زردی لعنتی کی میخواست دست از سر فرشته ی ما برداره!   باز هم نگرانی اومد سراغمون. این بار بردیمت پیش یه فوق تخصص نوزادان که از همکارهای مامان پروین معرفی کرده بودن. خانم دکتر رادفر.

 خوشبختانه خانم دکتر گفت که این میزان زردی تو روز 12 دیگه نگران کننده نیست و دو روز بعد دوباره ببرید آزمایش بدید. اگه زیاد شده بود بیاید. دو روز بعد 4/11 شده بود.... هوووووووووووررررررررررررررررررااااااااا

مامانی فدات شه که توی این مدت کوتاه 5 بار ازت نمونه خون گرفتن . راستی گروه خونی ات هم O مثبته مثل بابایی.....

 

افتادن ناف

جمعه 10 شهریور وقتی 4 روزت بود نافت افتاد. جالب اینجاست که از روزی که اومدیم خونه، مامان نرجس و مامان پروین مسئول شستن و عوض کردن تو بودن. ولی اون روز چون مهمون داشتیم با کمک مامان نرجس تو رو شستیم و من برای اولین بار داشتم پوشکت میکردم.

دیده بودم که بزرگترها گیره ی نافت رو با احتیاط بیرون پوشک میذارن. من هم نافت رو گرفتم و میخواستم بذارم بیرون پوشک که یکهو دیدم نافت اومد تو دستم ! از بس ترسیده بودم و هول شده بودم میخواستم دوباره بچسبونمش سر جاش!!!!!!!!!!!!!!!!! ولی بعد یکهو به خودم اومدم و فهمیدم نافت افتاده دیگه! به همین زودی  به همین راحتی.............

 

تب شیر

وای که چه روزهای سختی رو گذروندم دخترم.... از جمعه شب 10 ام تا یکشنبه ، یکسره تب و لرز داشتم. خیلییییییییی حالم بد بود. بالاخره یکشنبه عصر رفتم پیش خانم دکتر قاضی زاده. بهم گفت که به دلیل زخم شدیدی که دارم دچار آبسه سینه شدم و برام سفکسیم و یه آمپول نوشت.

بعد از زدن آمپول کمی بهتر شدم. همون عصر مامان نرجس رفت شمال. ولی خوشبختانه مامان پروین مرخصی گرفته بود و از همون شب پیشم موند تا آخر هفته که کمی رو براه شدم.چند روز بعدش هم یه حساسیت عجیب پوستی توی دستا و پاهام پیدا کردم که انگار یه جور کهیر بود. فکر کنم بخاطر زیاده روی تو خوردن شکلات تلخ و قهوه بود. آخه توی بیمارستان بهم گفته بودن که برای ترمیم مایع نخاعی ام و اینکه دچار سردرد و کمردرد بعد از اسپاینال نشم باید قهوه و شکلات تلخ زیاد بخورم!

 

بند ناف رویان

روز یکشنبه 12 ام از رویان تماس گرفتن و گفتن که سلولهای بنیادی کافی بوده و مشکلی برای فریز وجود نداره... خدایا شکرت. انشاله که هرگز نیاز به استفاده ازش نباشه.

 

شناسنامه

چهارشنبه 15 شهریور شناسنامه شادیسا خانم صادر شد. خدا رو شکر که اصلا مشکلی در مورد اسمت وجود نداشت. بابا محمد رضا میگفت اونجا یه کتاب خیلی قطور داشتن که اسم شما هم توی اون بوده....

مبارکت باشه دخترم.....

 

شادیسای عزیزم تمام روزهای با تو بودن پر از خاطره است. دوست داشتم هر لحظه اش رو برات ثبت کنم ولی خب خودت بهتر میدونی که مراقبت از شما فرشته ی کوچولو یه کمی وقتم رو تنگ کرده.

این رو هم اضافه کنم که ماشاله شما دختر خیلی باهوش و دانایی هستی. در یک هفتگی ات وقتی کسی بغلت میکرد یا داشت آروغت رو میگرفت، گردنت رو محکم میکردی و حتما سرت رو یه کمی به عقب می آوردی تا بتونی چهره ی اون شخص رو ببینی...

اون آهنگی که من و بابایی وقتی توی شکمم بودی برات می خوندیم رو دوست داری و باهاش آروم میشی:

شادیسای خوشگل من

بشین کنار دل من

شب شد لالا کن

شب شد لالا کن

 

دختر ناز و خوب من

نازنین محبوب من

شب شد لالا کن

شب شد لالا کن

 

سر شبی شادیسای من

تو دل مامان و بابا

خودشو جا میکنه

میره لالا میکنه

 

نه دیگه گریه میکنه

نه دیگه دعوا میکنه

نه مث بچه های بد

داد و غوغا میکنه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان طاها وامیر
26 شهریور 91 18:31
سلام عزیزم چشمتون روشن تولدت مبارک شادیسای عزیزم به دنیای زمینی ها خوش اومدی امیدوارم زیر سایه مامان بابا زود زود زود بزرگ وخانم بشی عزیز دلم. مامانی گلش مراقب خودت وشادیسا کوچولو باش روزگار به کامتان.



عزیزم یه سوال هم داشتم میشه بگی توی هر پستی که میذاری چطور اون قسمت موضوع رو درست میکنی مثلا نوشتی بارداری زایمان نوزادی میشه اینو به منم یاد بدی ممنون میشم



خیلییییییی ممنونم عزیزم
توی قسمت مدیریت ، موضوعات مطالب رو انتخاب کن و از اون جا میتونی موضوع رو بنویسی
فافا
27 شهریور 91 12:08
تمام اين روزها رو هم ما يادمون مي مونه...قربون اين شاديساگلي برم....خدا روشكر كه همه ي اين روزا به خوبي گذشت...
لاله مامی آوینا
28 شهریور 91 16:29
سلام سانی جون....در عجبم که چقدر شرایطمون مثل هم بوده!!!!!زردی و بند ناف و تب و........حتی مرکز بهداشت اکباتان و آزمایشگاه پژوهش!!!!!!!!!!!!!!



سلامممممممم لاله جونممممممم
خدا میدونه چقدر تو فکرت بودم.... چقدر وجه تشابه باهم داریم دوستم!!!!
غزال مامان فاطمه
30 شهریور 91 2:36
الهی قربونش برم. ماشااله .. مبارکه مبارکه بسلامتی زایمان کردی....
افسانه مامی پارمین
30 شهریور 91 13:58
دوست عزیزم خدا میدونه که چقدر دلم برای روزهای بارداری و کلوپمون تنگ شده. ولی خوب فعلا شرایطی هست که کمتر وقت میشه به نت سر بزنیم. خاطراتتو خوندم . امیدوارم شادیسا جون همیشه سالم و سلامت باشه و همیشه سایه مامان و بابای مهربونش بالای سرش باشه . جای من حسابی ببوسش . امیدوارم به زودی همدیگر رو از نزدیک ببینیم .
مامان الی
30 شهریور 91 23:46
سلام سانی خوبی؟ ایول که همه چیز رو براش نوشتی آفرین مامان با حال شادیسا رو ببوس
اوا
2 مهر 91 16:44
سانی جون خیلی دلم برات تنگ شده الان که خودمم دارم به اون روزای که تو بودی میرسم یه حالی میشم یاد اون روزی میفتم که 9 هفتم بود و وارد کلوپ شدم باورم نمیشه که منم 2 ماه دیگه نی نی دار میشم

خاطراتتو من و همسری با هم میخونیم مخصوصا خاطره زایمانتو خیلس روم تاثیر گذاشت

به امید روزهای خوب این روزها خیلی شیرین و پر از خاطره است سانی جون بلاخره این نیز بگذرد



قربونت دوست خوبم
انشاله که تو هم به سلامتی نی نی نازت رو بدنیا بیاری.... دل من هم خیلی برات تنگ شده
مواظب خودت باش