دو ساله ی شیرین من
شادیسای شیرین زبونمممممم
این که بگم این روزها یه دختر کوچولوی باهوش و دقیق، تمام حرفها و حرکاتمون رو تقلید میکنه و در کسری از ثانیه بهمون تحویل میده اصلا اغراق نکردم.
ماشالله انقدر سیر پیشرفتت ، سریع و باور نکردنی بوده و از طرفی منم دو ماهی میشه که وبلاگت رو ننوشتم ... بخاطر همین گفتن همش سخته :
بقیه در ادامه مطلب :
* شادیسا جونم بیشتر کتاب شعرهاش رو حفظه... حتی یه صفحه از کتاب می می نی رو که تقریبا دوازده خط شعره با زبون شیرین خودش از حفظ میخونه
* بیشتر رنگها رو کاملا درست و به جا میشناسه و میگه : آبی - زرد- قرمز - سبز - قهوه ای - صورتی - سیاه یا مشکی - نارنجی
* یه چیز بامزه دیگه هم اینه که وقتی سفره پهن میشه کنار سفره می نشینی و تمام اجزا رو بلند بلند میگی:
بشفاب - قاشق - لیوان - ماست - دوغ - زیتونی ( زیتون) - سالاد - سس
* همچنان عاشق بیجینی (برنج ) هستی. این کلمه یکی از اون کلماتی هست که من اصلا دوست ندارم درستش رو یاد بگیری میدونم که کافیه فقط یه بار بهت درستش رو بگم تا دیگه بیجینی نگی! اما حیفم میاد..... این کلمه انقدر دوست داشتنی شده که رفته جزو واژگان مصطلح کل خانواده. عزیز جون تو شمال و مامان پری و خاله فافا هم به جای برنج میگن بیجینی !!!
* صبح که از خواب بیدار میشی بلافاصله : سلام - صب بخیر . و شبها قبل از خواب بابا جون رو بوس میکنی و میگی : بابا جون شب بخیر. چراغا رو خاموش کنیم، تلِزیون رو خاموش کنیم، هپ تاپ رو خاموش کنیم، بریم بخوابیم
* از همه مهمتر اینکه تقریبا از بیست و دو ماهگی با پستونک خداحافظی کردی. داستانش هم این طور بود که یه شب که خیلی خوابت می یومد و مطابق اکثر اوقات "قاطی" کرده بودی، پستونک رو انداختی پشت تخت. اونجا دسترسی سخته و معمولا وقتی چیزی اونجا بیفته، آوردنش مشمول گذر زمان و جابجا کردن تخت میشه. بابا بهت گفت : شادیسا چرا انداختی اونجا، نمیتونیم بیاریمش. مگه اینکه خودت بری و بیاری. بعد بلندت کردیم تا بذاریم پشت تخت تا بیاریش. ترسیدی و گریه کردی و گفتی نه نُخونَم .... نُخونَم .....
هرکاریت کردیم که بشینی و اون رو از روی زمین برداری فقط گریه میکردی و حاضر نبودی بیاریش . دوست داشتی زودتر بیاریمت بیرون!!! ما هم بهت گفتیم که دیگه پستونک نداریااااااا .... تو هم پذیرفتی و به همین سادگی با پستونکت خداحافظی کردی البته چندان معتادش نبودی. فقط و فقط لحظه خوابیدن می خوردی و تا خوابت می برد از دهنت بیرون می افتاد .... چند دفعه ی اول قبل خواب خیلییییییییییییی وول خوردی تا بخوابی اما خدا رو شکر خیلی خیلی زودتر از اونچه فکرش رو میکردم فراموشش کردی. الانم که گاهی می بینیش و برش میداری، فقط با خنده گاز میزنی و بیرون میندازی!
* از کلاسهای موسسه "مهر من" بگم که الان ترم چهار هستی .... عاشق "خاله شرمینه" یا به قول خودت خاله شرمِده هستی .... هر بار داریم اتوبان ستاری رو به سمت اکباتان پایین میریم با دیدن ساختمونهای اکباتان با ذوق فوری میگی: رسیدیم خاله شرمده !!!! حتی اگه ساعت یک شب باشه. ...
خدا رو شکر میکنم که مرحله جدا سازیت هم کاملا با موفقیت انجام شد و الان یکساعت کلاست رو با دوستانت و مربی مهربونت بدون هیچ ناراحتی سپری میکنی و من دیگه حتی پشت در کلاس هم نمی نشینم چون مطمئنم اصلا بیرون نمیای.... البته شخصیت مهربون و در عین حال جذاب خاله شرمینه در جذب کردن تو بی تاثیر نبوده.
الان یکی از بزرگترین غصه هام اینه که از مهر تصمیم گرفتم به کار برگردم و مجبورم در این دو سه هفته آخر تابستون به طور فشرده دنبال مهد باشم و تو دیگه نمی تونی پیش خاله شرمینه بری.
این عکس مال قبل از کلاسته که همراه با عروسک مورد علاقت "پوپولی" ( که خودت اسمش رو انتخاب کردی) داری میری کلاس.
در کلاس قبل اومدن دوستانت . راستی یادم رفت اسم دوستانت رو بگم : غزل - امید ( یا به قول خودت گُمید) - آوینا - مهراد (مهیاد)
این هم عکسهای آخرین باری که شمال رفتیم در مرداد ماه 93.
* این هم حوله جدیدت که خیلی دوستش داری :
* و رنگهای انگشتی که خاله فافای مهربون زحمت کشیده و برات خریده... فعلا توی حموم روی کاشی باهاشون نقاشی میکنی و یه عالمه کیف میکنی... این هم اولین باری که لذت نقاشی با رنگ انگشتی رو تجربه کردی:
تا فعلا مطلب جدیدی یادم نیومده برم .... امیدوارم از این به بعد بتونم تندتند وبلاگت رو آپ کنم .