سالگرد اولین دیدار شادیسا و دوستانش
شادیسا جونم
20 آذر ماه به منظور نکوداشت اولین سالگرد دیدارت با دوستات رفتیم همون جایی که پارسال برای اولین بار دوستانت و مامانهاشون رو ملاقات کرده بودیم. رستوران تماشا طبقه ششم میلاد نور.
امسال با پارسال خیلی متفاوت بود. یادمه پارسال اولین باری بود که میخواستم با شما این همه ساعت تنها جایی به دور از خونه باشم. کلی استرس شیر دادنت رو داشتم و اینکه اگه گریه کنی چیکار کنم !!! خوشحالم که به استرسهام غلبه کردم و به دیدار دوستان مجازیم رفتم. حالا یکساله که یه عالمه مامان مهربون و نی نی های خوشگل ، تبدیل به دوستان حقیقیمون شدن. امیدوارم این دوستیها سالیان سال تا وقتی که شماها بزرگ میشید ادامه داشته باشه.
خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم که امسال دختر جونم خودش با پاهای کوچولوش همراهیم کرد. البته این رو هم بگم که از بس این طرف و اون طرف دویدی و شیطونی کردی حسابی مامانی خسته شد!!!
بهتره که شرح مفصل ماوقع رو در ادامه مطلب همراه با عکسهای مربوطه دنبال کنید.
به محض اینکه سوار آسانسور شدیم تا به طبقه ششم بریم، با دیدن آینه با ذوق به سمتش دویدی و هی داد میزدی : "اَاَییییینه ، اَاَیییینه". خوشبختانه سرعت آسانسور کم بود و تا برسیم تونستم از این صحنه ی جالب عکس بگیرم.
دوستانی که به سر قرار امروز اومده بودن :
1- افسانه جون مامان پارمین
2- هدی جون مامان دینا
3- بهار جون مامان باران
4- مرمر جون مامان یاسمینا
5- لیلا جون مامان پرنیا
6- ساناز جون مامان مهراد
7- باران جون مامان راستین ( که البته راستین عزیز در مهد کودک بود و با مامانش نیومده بود)
8- ندا جون مامان آیهان
9- نگین جون مامان مهرسا
تا ما رسیدیم دیدم دینای مهربون اومد طرفت و میخواست تو رو بغل کنه و ببوسه. این حرکتش برای تو خیلی غریب بود و فوری زدی زیر گریه!!!!! خلاصه تا یه مدت از بغلم جدا نمیشدی.
کم کم که یخت آب شد خودت با خودت مشغول بازی شدی. بازی که چه عرض کنم، مشغول بررسی و کندوکاو محیط جدید!!!!
شادیسا : خب حالا چه جوری از این پله که بالا اومدم، برم پایین؟؟
آهان همون جوری که از تخت و مبل پایین میام....
شادیسا : میخوام از این مبلِ برم بالا اما انگار نمیشه ....
شادیسا : خــــــــب حالا شد.. خسته شدماااا . مرسی مامان که کمکم کردی.
شادیسا : تو کیف خاله مرمر چیه ؟؟؟ آخ جون کیف پووووووووووووول
و مامانی به موقع روی هوا کیف پول خاله رو از چنگت درآورد.
هدی جون برای اینکه کمی سر دینای شیطون رو گرم کنه براش کلیپ " حسنی نگو یه دسته گل" رو گذاشته بود.
تو هم با کنجکاوی به دینا نزدیک شدی تا ببینی داره چی توی موبایل نگاه میکنه!
دینا : اِاِاِ برو اونور... موبایل خودمه!
نزدیک بود کار به جاهای باریک بکشه که مرمر جون با دادن سیب زمینی سرخ کرده به هردوتون غایله رو فیصله داد.
بعد همه نی نی ها مشغول خوردن سیب زمینی شدن. با دیدن این صحنه که شما شیطونکها دقایقی کنار مامانها آروم و قرار گرفتین باعث شد که مدیر رستوران پیشمون بیاد و بپرسه که جریان چیه!!! بعد هم گفت که اگه میدونستم با خوردن سیب زمینی اینا می شینن، زودتر براتون یه ظرف بزرگ سیب زمینی می آوردم ....
مهراد و یاسمینا
بعد از خوردن ناهار ، اکتشاف ادامه پیدا کرد.
شادیسا : این گلدونه خاکش نیاز به زیر و رو کردن داره . بذار بهشون کمک کنم... اینا سرشون شلوغه فرصت نمیکنن.
من مطمئنم الان دینا سرو کله اش پیدا میشه ببینه من دارم چیکار میکنم. این خط ، اینم نشون!
دینا با دیدن باران کوچولو که همراه مامانش تازه از راه رسیده بودن، دنبال پیدا کردن پای شیطونی بود...
دینا : باران تو رو خدا ، خواهش میکنم دست مامانت رو ول کن با من بیا بازی کنیم.. از این شادیسا که آبی گرم نشد!!!
دینا : نه بابا ، خودم باید یه کاری بکنم .... هیچ کدومشون پایه نیستن. این سنگها پای گلدون چیکار میکنه؟؟ بذار بریزمشون بیرون.
در تمام این مدت که تو ودینا مشغول شیطونی بودین پارمین و مهراد و آیهان و پرنیا مثل بچه های خوب پیش مامانهاشون نشسته بودن.
پارمین جون
مهراد جون
پرنیا جون
آیهان جون
پارمین که یه کمی خسته شد از صندلی غذا اومد بیرون و یه کمی روی پاهای کوچولوش ایستاد.
البته نا گفته نمونه که چند دقیقه توی صندلی غذایی که آیهان نشسته بود،نشستی !!!
بعدش که از صندلی غذا بیرون اومدی، زرق و برق ویترین مغازه مجاور که " خانه و آشپزخانه" بود، توجهت رو جلب کرد.
آخ سرم...................
شادیسا : این کارد و چنگال رو چرا زودتر ندیدم ؟؟
شادیسا : خب حالا که مامان کارد و چنگال رو از دسترسم دورکرد بهتره روی مبل برم.
شادیسا : مامان چرا هر کار میکنم نمیتونم !
مرسی مامان جوووووووووون
خـــــــــــــب بعد از اینکه دیگه حسابی شیطونی کردی یه کمی هم سرت رو با عروسک محبوبت " دوو دوو" گرم کردم.
بعد از اینکه همراه با "دوو دوو" به جمع دوستات اومدی،دینای نازم فورا عروسکت رو خواست.
و تو هم بدون کوچکترین مقاومتی عروسکت رو به دوستت دادی. آفرین دختر خوبم
از راست :یاسمینا - دینا - باران - شادیسا
یه عکس دسته جمعی با چند تا از دوستانت
از راست : شادیسا – باران- مهراد – دینا – یاسمینا
دینا داره به مهراد میگه : به تو هم میگن پسر، چرا همه اش پیش مامانت نشستی؟؟ از من و شادیسا یاد بگیر!!!
خلاصه این طور بگم که تو و دینا و تا حدودی یاسمینا حسابی شیطونی کردید و رستوران رو بهم ریختید. هر کدومتون هم یکبار وقتی داشتید توی رستوران می گشتید، ما رو گم کردید. البته مامانها حتی یک لحظه هم از شما وروجکها چشم بر نمیداشتن. اما گاهی موقعی که داشتید لابه لای میزها و صندلیها می گشتید چون ما رو نمی دیدین فکر میکردین که گم شدید. هربار یکی از گارسونها شما رو که گریون بودین تحویلمون میداد!!! البته به جز دینا جون که اصلا تحت هیچ شرایطی اهل گریه نیست.
بعد از اینکه چند تا عکس دسته جمعی با مامانها و نی نی ها گرفتیم عازم مقصد بعدی یعنی " خانه بازی تماشا" شدیم.
در انتظار آسانسور برای خروج از میلاد نور
روز قبل با خانه بازی تماشا تلفنی هماهنگ کرده بودم. تا 8 شب باز بودن و هزینه اش برای هر نفر به ازاء دو ساعت 15 هزار تومان بود.
وقتی وارد اونجا شدیم شما اولش مطابق معمول با دیدن یه محیط جدید، محکم از گردنم آویزون شدی و شروع به گریه کردی. بعدش که بردمت با چند تا از اسباب بازیها بازی کردیم خیلی خوشت اومد و آروم شدی. دیگه خودت توی محوطه سالن شروع به گشت و گذار کردی و با اسباب بازیها مشغول بازی شدی. حتی دیگه با دیدن یه چیز جدید و جالب ، جیغ زنان به سمتش می دویدی!!! خیلی خوشحالم که انقدر از اونجا خوشت اومد و لذت بردی. انشالله سعی میکنم بیشتر شما رو به خانه بازی ببرم تا هم شما راحت بازی کنی و هم خیال مامانی برای چند ساعتی راحت باشه!
از راست : مهرسا - پارمین - شادیسا
شادیسا و پارمین جون