شادیسا در گذر از سیزده ماهگی
فرشته ی نازم سیزده ماهگیت مبارک.
به همین زودی، یک ماه از دومین سال زندگیت گذشت و دومین پائیز عمر زیبات رو آغاز کردیم.
وروجک مامان! توی این یکماه یه عالمه شیرین کاری یاد گرفتی.
خودت از روروئک میری بالا و توش می شینی، کمی بازی میکنی و بعدش بیرون میای!!!
اوایل که تازه بالا رفتن رو شروع کرده بودی یه پات بیرون روروئک گیر میکرد و یه پات رو می تونستی از توی سوراخ اون پارچه رد کنی اما الان دیگه حسابی ماهر شدی و گاهی موقع بیرون اومدن گیر میکنی!
قبل از تولد یکسالگیت میخواستم روروئک رو جمع کنم ولی وقتی دیدم انقدر باهاش سرگرمی و دوستش داری دیگه منصرف شدم.
شرح بقیه شیطونیها در ادامه مطلب
* با دیدن روسری و شال و لباس بلافاصله میندازی روی سرت و راه میری. تازگیها هم که یه کار خطرناک یاد گرفتی! اون لباس یا شال رو روی صورتت میکشی و شروع میکنی به راه رفتن! جالبه که چند بار هم توی در و دیوار رفتی، اما مامانی هر کاری میکنه بیخیال این موضوع نمیشی!!! بعد هم که روسری یا لباس رو از روی صورتت کنار میزنم شروع میکنی به قهقهه زدن.
* قبلا هم گفته بودم که عاشق دالی بازی هستی. یه مدته که دیگه خودت موقع انجام دادنش میگی : " دایی " !
*در طول این یکماه علاقه ی عجیبی به کتاب پیدا کردی. یه روز دیدم که چند دقیقه است صدات از توی اتاقت نمیاد. نگران شدم و سریع اومدم توی اتاق. دیدم وسایلی که جلوی کتابخونه ات هست رو کنار زدی و خودت رو به کتابها رسوندی !!! جالبه که یه عالمه از کتابها رو روی زمین انداخته بودی و یکی رو که از همه قطورتر بود داشتی با دقت ورق میزدی!! از اون روز خاله فافا برات دو تا کتاب خوشگل که صفحات گلاسه و رنگی داره خریده و مدتها باهاشون سرگرم میشی. انگشت اشاره ات رو هی به نی نی ها و اشکال کتاب میگیری و با خودت حرف میزنی! وقتی هم که مامانی برات شعرهاشو میخونه و اسم اشیا رو میگه کاملا گوش میدی و مثل قبل پا نمیشی بری دنبال کار خودت!!!!
*خودت میری تلفن رو میاری و میدی به ما تا " الو " کنیم. اما هرچی بهت میگیم تو هم بگو الو ، نمیگی! تلفن رو میگیری و راه می افتی دور خونه و با مخاطب خیالی با زبون خودت صحبت میکنی !!!
این برداشتن تلفن هم برای ما معضلی شده. هر بار که تلفن زنگ میخوره و ما می آیم تا گوشی رو برداریم، می بینم که تلفن روی بیس نیست!!! باید چهار گوشه ی خونه رو بگردیم بلکه پیداش کنیم! و وقتی هم پیداش میکنیم می بینم که شارژش تموم شده.
یه روز مامانی برای اینکه دیگه دسترسی شادیسا گلی رو به تلفن قطع کنه، صندلی ناهار خوری رو جلوی میز تلفن گذاشت تا نتونی بهش دست بزنی.
توی آشپزخونه مشغول کارهام بودم که یهو دیدم در حال تلاش و تقلا برای جابه جایی صندلی هستی!!! حیفم اومد که این همه تلاشت بی پاسخ بمونه. بخاطر همین کمی دورتر ایستادم و مراقبت بودم که خدای نکرده صندلی رو روی خودت نندازی. یعنی اگه چیزی رو بخوای و اراده کنی تا اون رو به دست نیاری آروم نمیگیری . انقدر صندلی به اون سنگینی رو جلو و عقب کردی تا بالاخره یه راه کوچولو بین صندلی و میز تلفن برات باز شد و مثل یه موش کوچولو به میون اون فاصله خزیدی و تلفن رو به چنگ آوردی!!!
قربون دختر با اراده و پرتلاشم برم.
*به محض شنیدن هر آهنگی هر کجا که باشی شروع به نانای میکنی. یه دستت رو بالا میگیری و اگه آهنگه خیلی مهیج باشه یه تکونی هم به سر و بدن مبارک میدی! جوری که انگار داری Break میزنی!!!
اینجا به مناسبت تولد مامانی رفته بودیم سفره خونه. بلافاصله با شنیدن موزیک شروع کردی به شادی و رقصیدن.
*عاشق واکنشت موقع این شعر هستم :
مامان : ببی میگه ؟
شادیسا (تند تند میگه ): بَ بَ ، بَ بَ
مامان : دنبه داری ؟
سر کوچولو و نازت رو تند تند به اطراف تکون میدی که یعنی " نه" !!!!!
یعنی اون لحظه که سرت رو اون جوری تکون میدی انقدر شیرین و بانمک میشی که میخوام بخورمت.
* با دیدن هر حیوونی شروع میکنی به گفتن : بَ بَ . هر چقدر هم که بهت بگیم : شادیسا این پیشی یه ، میگه میووووو میوووووو " باز هم تو با جدیت به بَ بَ گفتن ادامه میدی!!! فکر کنم توی ذهن کوچولوت گمون میکنی که کلا تمام حیوونا اسمشون بَ بَ هست
* هر کجا که دسته کلیدمون رو ببینی برمیداری و فوری میری سراغ جاکفشی که قبلا از دست شیطونیهات، قفلش کردیم و کلیدش رو برداشتیم! یکبار هم که اولین بارت بود دسته کلید رو برداشته بودی رفتی سمت در ورودی آپارتمان و یه دونه از کلیدها رو به سمت قفل دراز کرده بودی!
* اصرار عجیبی برای بستن درب بطری و شیشه ها داری. اگه ببینی در شیشه مربا یا ترشی یا نوشابه بازه، درش رو میاری و به اصرار میخوای که روی بدنه اش بگذاری.
*الان یه هفته است که خودت با قاشقت غذا میخوری. البته بیشترش توی راه از بشقاب تا دهنت، میریزه و مامانی با یه قاشق کمکی بهت غذا میده ولی اینکه خودت دوست داری مستقل باشی عالیه.
*دخترک شیرینم نمیدونم چرا حرف زدنت اندازه ی عملت قوی نیست. همون سه چهار کلمه ای که قبلا میگفتی رو میگی. فقط جدیدا با دیدن هر چیزی ازمون می پرسی " این چیــَه" و انقدر هم این سوال رو تکرار میکنی که دیگه خنده مون میگیره از شنیدن این حرف. چیه رو هم با فتحه میگی.
"چی شد " هم چند باری بکار بردی اما زیاد تکرارش نمیکنی.
*شیطونکم! مدتیه شبها خوب نمی خوابی. نمیدونم دلیلش چیه. اما شب تا نزدیکیهای صبح به فاصله هر یکربع یا نیمساعت یکبار بیدار میشی. تا میام توی اتاقت می بینم که لبه تختت رو گرفتی و ایستادی. بهت شیر میدم تا بخوابی . به محض اینکه توی تختت میگذارم و میرم توی تختم تا میخواد چشمام گرم شه میشنوم که دوباره بیدار شدی! این رفت و آمدها گاهی تا 4 صبح ادامه داره و فقط در صورتی میخوابی که من در کنارت بخوابم. یه وقتایی کنارت روی زمین دراز میکشم تا خوابت سنگین شه و بعد توی تختت بگذارم یهو چشم باز میکنم می بینم خودم هم نیمساعته اونجا پیشت خوابم برده!!! بلندت میکنم و توی تختت میگذارم به محض اینکه از خودم جدات میکنم بیدار میشی و دوباره روز از نو روزی از نو! یه وقتایی هم که دیگه از این همه رفت و آمد خسته میشم، میارمت بین خودمون روی تخت می خوابونمت. این جوری لااقل چند ساعتی هر دو راحت میخوابیم. اما می ترسم با بزرگتر شدنت این به شکل یه عادت در بیاد که اصلا دوست ندارم اینجوری شه. شاید هم بخاطر دندون در آوردن باشه هرچند که من اثری از دندون نمی بینم.
خلاصه این طور بگم که دختر بلای من از صبح که چشمای نازش رو از خواب باز میکنه تا شب یکسره مشغول شیطونی و بازیگوشی و کنجکاویه. به قول مامان پروین " شادیسا یه موتوره جستجوگره!"
*این روزها عکس گرفتن ازت کار خیلی سختی شده. چون دائم در حال تکون خوردن و شیطونی هستی و یا اینکه به محض دیدن دوربین به سمت دوربین میای و توی تمام عکسا، دستات به سمت دوربینه!
این عکسها رو هم به هزار مکافات ازت گرفتیم.
اولین باری که موهاتو خرگوشی درست کردم:
دیروز هم که جمعه بود به اتفاق خاله فافا و عمو مهدی و آقاجون برای پیک نیک به فشم رفتیم. خدا میدونه که با دیدن طبیعت چه ذوقی کرده بودی! برای خودت اصوات خاصی مثل " ژَ ژَ" رو داد میزدی.
زیراندازمون روی سراشیبی خفیفی بود و از اونجایی که حصیرها هم کمی لیز بودن، شما اولش دائم داشتی روش سُر میخوردی. برای اجتناب از افتادن اول کمی چهار دست و پا رفتی و موقعی که میخواستی از سراشیبی به سمت پایین بیای، مثل وقتایی که داری از تخت خواب پایین میای عقب عقب حرکت میکردی که باعث خنده ی ما شده بود.
بعد شروع به کنجکاوی کردی.
کم کم یخت آب شد و همراه مامان و خاله فافا مشغول پیاده روی و گشت در طبیعت شدی.
گیاهان و علفهایی که تابحال ندیده بودی رو لمس کردی و حسابی لذت بردی.
کنار رودخونه پاهاتو در آب خنک گذاشتی. اولش یه عالمه ذوق کردی ولی بعد که سرمای آب اذیتت کرد با نق خواستی که درت بیاریم.
بعدازظهر هم دیگه حسابی خسته شده بودی و خوابت گرفته بود. روی کنده درختی که عمو مهدی برای آتیش درست کردن مهیا کرده بود نشستی و آخرین عکس یادگاری در فشم رو گرفتیم