شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

خاطره ی زایمان من

1391/6/20 16:43
نویسنده : سانی
3,249 بازدید
اشتراک گذاری

از خیلی قبل از موعد زایمانم دائم توی ذهنم اون لحظات رو تصور میکردم. نمیدونستم دقیقا قراره چه جوری پیش بره. البته به اندازه ی موهای سرم توی این مدت بارداری، خاطره ی زایمان خونده بودم ولی آدم تا خودش توی اون موقعیت قرار نگیره واقعا قادر به درک اون موضوع نیست.  مطمئنا تمام مادرانی که در انتظار یه فرشته هستند همین حس و حال رو دارن. البته ناگفته نمونه اونهایی که قصد دارن که فرشته شون رو به طور طبیعی زایمان کنن هیجانی مضاعف رو تجربه میکنن. چراکه نه زمان مشخصی داره نه مکان مشخص! همیشه باید گوش بزنگ بود و on call !

بیشتر دوستان میدونن که من خیلی دوست داشتم که این حس رو تجربه کنم ولی خب خدا نخواست و نشد.

 ایمان دارم که خدا برام بهترین رو خواسته و پیش آورده و صلاح من در این بوده که سزارین شم.

شب قبل که از آخرین ویزیت دکتر برگشتم استرس داشتم. وقتی رسیدم خونه مادر و پدر شوهرم از شمال اومده بودن. کمی پیش اونها نشستم و صحبت کردیم . سعی میکردم خودم رو مشغول کنم تا کمتر به فردا فکر کنم. یه بار دیگه تمام وسایل مورد نیاز و ساکها رو چک کردم. طبق دستور دکتر شام سبک که یه مقداری سوپ و یه برش کوکو بود خوردم. از ساعت 12 شب هم باید ناشتا می بودم و حتی آب هم نمیخوردم.

ساعت 12 آخرین لیوان آب رو خوردم و خوابیدم. کلی تقلا کردم تا خوابم برد. ساعت 4 نشده بود که از گرسنگی بیدار شدم. دلشوره امانم رو بریده بود. دقیقا حس روزهای مدرسه رو داشتم که میخواستم اول صبح برای امتحان مهمی برم و دوست داشتم نمره ی خوبی بگیرم. کمی قرآن خوندم و آروم شدم. ساعت 5 اذان صبح رو که شنیدم نماز رو خوندم. دیگه کم کم بقیه هم بیدار شدن. اونها که مشغول خوردن صبحانه بودن من یه سری به "نی نی سایت " زدم و از دوستام خداحافظی کردم و ازشون خواستم که دعام کنن.

مامان و فافا ساعت 7 و ربع جلوی خونه بودن که به اتفاق بریم بیمارستان. دل توی دلم نبود که توی اون ترافیک سنگین اول صبح، ساعت 8 برسیم بیمارستان.

وقتی وارد بخش زایمان شدیم من و مامان که همراهم بود رو به یه اتاق راهنمایی کردن. اونجا برای آخرین بار صدای قلب دخترم رو گوش دادن و فشارم رو گرفتن. 5/7 روی 10 بود.

بعد با خانم دکتر قاضی زاده تماس گرفتن که چه ساعتی میاد تا ما هم از این طرف با کارشناس رویان هماهنگ کنیم. خانم دکتر گفت که کارشناس ساعت ده اونجا باشه خوبه.

هنوز یکساعت و نیم فرصت داشتم. یه ماما اومد و بهم لباس داد که بپوشم. یادم افتاد که با مادر شوهرم و فافا جونم خداحافظی نکردم. به بهانه اینکه برم پرونده رو از شوهرم بگیرم اومدم بیرون و رفتم با همه خداحافظی کردم. ساعت نه و نیم بود که لباسهام رو عوض کردم و یه گان سفید که پشتش باز بود و فقط یه چن تا چسب میخورد! پوشیدم.

یه پرستار و ماما اومدن و برام آنژیوکت و سوند وصل کردن. برخلاف تصورم اصلا درد نداشت.

ساعت نزدیک ده بود که خانم فیلمبردا که باهاش هماهنگ کرده بودیم اومد و ازم در مورد احساسم پرسید و بعد هم رفت سراغ مامانم و بعدش هم شوهرم که بیرون بخش ایستاده بود.

بعد از اون یه پرستار اومد تو اتاق . بهم گفت که آروم از جا بلند شم و سرم رو توی دستم بگیرم و روی یه تخت که توی راهرو بود دراز بکشم. دیدم دارن منو می برن سمت اتاق عمل ولی قبلش محمدرضا رو ندیده بودم. به پرستاره گفتم : من شوهرم رو ندیدم هنوز. اون هم لبخندی زد و گفت: نترس تا شوهرت رو ندیدی نمی بریمت برای عمل. تخت رو از بخش خارج کردن و من همونجا همه ی همراهام رو دیدم که منتظر هستن. محمد رضا سریع دوید جلو و دستم رو نوازش کرد. بغض گلوم رو گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم و تا اونجایی که می تونستم فقط با لبخند نگاهشون کردم.

وارد یه قسمتی شدیم که باید تخت رو عوض میکردیم. خانم پرستار ازم پرسید که می تونم آروم خودم رو به سمت تخت پشت سرم هل بدم؟ دیدم اونجا پر از مرده. بهش گفتم من پشت لباسم بازه ! لبخند زد و گفت من سرمت و ملحفه ات رو نگه میدارم تو فقط خودت رو سریع هل بده عقب. با اون شکم گنده و سرم توی دست یه کمی سخت بود ولی خب با موفقیت خودم رو روی تخت عقبی منتقل کردم. یه مرده که لهجه ی غلیظ ترکی داشت اومد و تخت رو به سمت اتاق عمل هل داد. توی راه هم همه اش در مورد اینکه امروز تمام زایمانها دختر بودن و دختر برکته و غیره حرف میزد. وارد اتاق عمل که شدم اول از همه دیوارهای آبی رنگش توجه ام رو جلب کرد. بعد هم چشمم به یک سری ابزار جراحی افتاد که یکی داشت روی میز می چید. اونقدر هیجان داشتم که زیاد توجه نکردم. ساعت کمی از ده و نیم گذشته بود که خانم دکتر قاضی زاده وارد شد. مثل همیشه خندان و ریلکس. اومد جلو و باهام احوالپرسی کرد. گفت که دیشب تا یک شب مطب بوده و عذرخواهی کرد که دیر اومده. اون مرده که داشت تخت رو هل میداد بالای سرم ایستاده بود و ازم خواست که خودم رو روی تخت عمل بکشونم. خانم دکتر خودش اومد سرم رو گرفت و بهم گفت که تخت خیلی باریکه مواظب باش. واقعا هم خیلی باریک بود! همون موقع خانم دکتر کارشناس بند ناف رویان رو صدا کرد: " رویان ، رویان کجایی؟" اون خانم اومد تو اتاق و با خانم دکتر صحبت کرد. بعد هم خانم دکتر از پرستار پرسید که دکتر بیهوشی امروز کیه؟ اون هم اسم یک خانم دکتر رو گفت و خانم دکتر با لبخندی گفت " خوبه" . خیالم راحت شد که دکتر بیهوشی زنه.. اصلا دوست نداشتم حالا که میخوام اسپاینال شم دکتر بیهوشی مرد باشه.

خانم دکتر بیهوشی هم خیلی مهربون بود و بهم انرژی مثبت میداد. بعد از سلام و احوالپرسی ازم پرسید که میخوام بیهوشی کامل باشه یا اسپاینال . بعد هم اسم دخترم رو پرسید و با شنیدن اسم شادیسا یه لبخندی زد . بهم گفت که کاملا صاف بشینم و دستام رو روی زانوهام بذارم. بهم گفت که اول کمرت رو ضدعفونی میکنیم که ممکنه سردت بشه بعدش هم وقتی دارم سوزن رو وارد میکنم اصلا تکون نخور. پشتم یه لحظه یخ کرد و بعدش هم وارد شدن سوزن رو احساس کردم تا اینجا دردی زیادتر از یه آمپول معمولی نبود ولی بعدش که انگار ماده رو تزریق کرد کمی دردناک بود. بهم گفت که کم کم از قسمت بالا احساس بی حسی میکنم تا به نوک پاهام میرسه. بعد کمک کردن که دراز بکشم. دستام رو با بند به کناره های تخت بستن. کم کم احساس گزگز توی پاهام میکردم. از قستم زیر سینه یه پارچه کشیدن که اون طرف رو نبینم. خانم دکتر بیهوشی یه سری تذکر در مورد اینکه سرم رو نباید زیاد تکون بدم و ... داد. کم کم احساس کردم دارن یه کارهایی روی شکمم میکنن با ترس گفتم"من هنوز حس دارم نبرید ها" . خانم دکتر بیهوشی اومد بالای سرم و با لبخند گفت " میدونم بیست دقیقه طول میکشه تا کاملا بیحس شی نترس الان شروع نمی کنیم."

فکر کنم ساعت ده دقیقه به یازده بود که دیگه من کاملا بی حس شده بودم و احساس کردم کارشون رو شروع کردن. احساس میکردم قسمت پائین بدنم مثل یه تکه گوشته که با تکونهای اونها به سمت راست و چپ میرفت. لرزش عجیبی توی بدنم احساس میکردم دستام که به اطراف بسته شده بود به طور کاملا واضحی می لرزید. به پرستار گفتم چرا دستام این جوری میشه؟ گفت مال هیجانه نگران نباش . خانم دکتر وقتی شکمم رو باز کرد با خنده بهم گفت : " اوه اوه ببین چقدر سر بچه بالاست! اون وقت تو میخواستی طبیعی زایمان کنی؟" بعد هم پرسید: " بچه ات پسره؟" از حرف خانم دکتر خنده ام گرفت. یادم افتاد که توی بارداری همه با دیدن شکمم که عین خربزه جلو اومده بود و وضعیت خودم که خیلی سبک و راحت و بدون ورم بودم بهم میگفتن که مطمئنا سونو اشتباه کرده و نی نی تو پسره! با خنده پرسیدم: پسره؟ خانم دکتر گفت: "نه وایسا من تازه صورتش رو دیدم گفتم لابد پسره. " یه لحظه صبر کرد و بعد گفت « نه بابا شادیسا خانم دختره!" چند لحظه بعد صدای گریه شادیسا اتاق رو پر کرد. وای که چه لحظه ی عجیبی بود.... باورم نمیشد این صدای گریه های دختر من باشه. بی اختیار اشک می ریختم و زیر لب میگفتم : جانم عزیزم.... از پرستار ساعت رو پرسیدم. " یازده و پنج دقیقه" ... بلافاصله ازش پرسیدم : سالمه ؟ گفت آره سالمه . شنیدم که خانم دکتر به دستیارش گفت: چه بند ناف کوتاهی . بعد که انگار دستیار میخواست بند ناف رو ببره خانم دکتر گفت : "نه ! اینها کلی هماهنگی کردن با رویان." فک کنم تا اونجایی که جا داشت میخواست بند ناف رو حیف و میل نکنه !

 بعد پرستار دختر کوچولوم رو که داخل یه پارچه سبز پیچیده بودن آورد که ببینم. تا گذاشتنش روی سینه ام آروم شد. دستام به اون بندهای لعنتی بود وگرنه دوست داشتم همون لحظه بغلش کنم و صورت مثل برگ گلش رو غرق بوسه کنم. انگشتای ظریف و کوچیکش توجهم رو جلب کرد. به پرستار گفتم: چه انگشتای کوچیکی داره. پرستاره هم گفت: پ ن پ میخواستی اندازه ی دستای من و تو باشه! بین گریه با شنیدن این حرف خندیدم. دوست داشتم باز هم پیشم بمونه ولی پرستار گفت که باید برای گرفتن قد و وزن و کارهای اولیه ببرنش و اینکه چون لباس نداره سردش میشه ....

بعد که شادیسا رو بردن فهمیدم که خانم دکتر باز هم مشغوله . ولی نه مشغول به دوختن شکمم. بعد از چند لحظه خودش بهم گفت که داره فیبرومم رو هم بر میداره! دستش درد نکنه. من ازش نخواسته بودم و در ضمن اکثر پزشکها موقع سزارین این عمل رو انجام نمیدن.... فکر کنم حدودهای ساعت یازده و نیم بود که کارش تموم شد. پارچه رو از جلوی چشام برداشتن و تخت رو به قسمت ریکاوری بردن.

اونجا بیشتر بیمارها بیهوشی کامل بودن و توی بیهوشی دائم داشتن آه و ناله میکردن. من فقط به شدت لرز داشتم. به یه آقاهه که پرستار اون قسمت بود گفتم که لرز دارم. پرسید سردته؟ گفتم نه اصلا سردم نیست ولی تمام بدنم داره می لرزه. به آنژیو کتم یه آمپول زد که بهتر شدم. دو تا سرم بهم زدن . دیگه داشت حوصله ام سر میرفت. دوست داشتم هرچه سریعتر برم بیرون . می شنیدم که هر از چند گاهی با بخش زنان تماس میگیرن که اگه جا دارن من رو بفرستن بخش. بالاخره ساعت نزدیک دو بود که تخت رو حرکت دادن. موقع خرج یه خانمه اومد جلو و ازم پرسید اسپاینال بودی؟ گفتم آره. دو بار شکمم رو فشار داد که دادم بلند شد. بعد منو از قسمت اتاق عمل خارج کردن. موقعی که وارد راهرو شدیم بلند اسم منو صدا کردن که همراهام بیام. بلافاصله همگی دورم جمع شدن. همون طور که داشتن تختم رو به سمت آسانسور هل میدادن محمدرضا اومد جلو و دستم رو گرفت. بهم گفت : که چه دختری زاییدی! شادیسا خیلی نازه . فتوکپی خودته!!!

بعد که میخواستن من رو بستری کنن توی اون حالت به مامانم گفتم که میخوام کنار پنجره باشم !!! روی تخت که مستقر شدم کمی بعد شادیسا رو آوردن. مثل فرشته ها معصوم و ناز بود. خدای من باورم نمیشد این دختر کوچولو تا چند لحظه پیش توی دلم بود و حالا آورده بودنش که شیرش بدم.

تنها قست سخت ماجرا اینجا بود که تا فردا صبح نباید سرم رو تکون میدادم که خب خیلی سخت بود. خصوصا  شیر دادن به شادیسای کوچولو در حالیکه نمیتونستم بغلش کنم خیلی بد بود. کم کم درد داشت میرسید به پرستار گفتم که دردم خیلی زیاده و اون یه مسکن قوی توی سرمم زد که کاملا منگم کرده بود. ساعت سه ملاقات بود ولی زیاد نتونستم با اونهایی که اومده بودن احوالپرسی کنم.

تنها چیزی که یادمه این بود که آقاجون بلافاصله که شادیسا رو دید بهش گفت : یاس سفید!

چقدر این اسم بهت میاد دختر خوشگلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مستانه
21 شهریور 91 15:20
جانمممممممممممم
سانی قربونت برم اشکم در اومد . شادیسای نازنینم ، یاس سفید .


قربون اشکات دوست خوبم
nafiseh
21 شهریور 91 17:37
yadet bashe ashkamo daravordiaaaaa behtarin lahazate 3 nafare ra barat arezomandam
فافا
25 شهریور 91 10:53
عزيزِ دلم...مامان كوچولوي خوشگل...تمامِ اون لحظات ما داشتيم دعا مي خونديم و خدا رو شكر كه شاديسا‌ي ناز ما به سلامتي به دنيا اومد و مامانِ خوبش هم حالش خوبِ خوب بود...


مرسییییییییییییییییییی فافا جون مهربونم
بوووووووووووووووووووووووووس
زهره
25 شهریور 91 15:00
وای عزیزم خیلی قشنگ نوشتی فکر کنم اگر نویسنده بشی ، نویسنده قابلی میشی ها

ایشالله که قدمش براتون خیر و سایه پدر و مادر تا اخر عمر بالای سرش باشه




خیلی ممنونم زهره جون لطف داری
بوووووووس
اوا
26 شهریور 91 1:02
سانی خیلی قشنگ نوشتی من واقعا گریم گرفت امیدوارم که حالت زودتر خوب بشه
منم نمیتونم تصور این روزهارو بکنم ولی از خدا میخوام که همه چی به خوبی پیش بره

شادیسا گلی رو ببوس


ممنونم آوا جونم بووووووووووس
غزال مامان فاطمه
5 مهر 91 11:47
خاطره زایمانت رو خوندم.... منو یاد اون روزای خوب انداختی... الهی که شادیسای عزیزم سالم و سربلند باشه... بوس بوس



انشاله که تو هم همیشه در کنار فاطمه خانم گل سالم و خوش باشی عزیزم
نینا
13 آذر 91 0:40
وااااااای کلی گریم گرفت الکی الکی.بااینکه اینا لحظات شادی هستن اما من زود احساساتی میشم. میگم به وبلاگم سربزن هرچند میدونم سرت شلوغه.میخوام درموردعمل اس÷اینالی که کردی بیشتر بدونم. ممنون.
نینا
13 آذر 91 0:41
بنظرت عمل اسپاینال بهتره یا سزارین.؟


اسپاینال همون سزارین هست که بی حسی نخاعی انجام میشه