سی و چهار هفته است که تو دل مامانی هستی
دیگه کم کم دارم به روزهای نهایی نزدیک میشم. این روزها یه حس ناشناخته و مبهم دارم. هم دوست دارم هرچه زودتر این مدت تموم شه و روی ماهتو ببینم و هم اینکه دوست ندارم این دوران سخت ولی شیرین، که تو نزدیکتر از هر زمان دیگه ای به من هستی، تموم شه. می دونم دلم برای این روزها تنگ میشه.
به نظر من این دوران با اینکه برای تمام مادرها به یک شکلی سختی های خاص خودش رو داره، ولی یه دوره ی بخصوص توی زندگی هر زنی هست که معمولا تکرار نمیشه. انشالله که قسمت تمام اونهایی که در انتظار یه مهمون کوچولو هستن بشه. نمیخوام از سختی هاش بگم . همه کم و بیش از ناراحتی ها و سختی های این دوران خبر دارن. از تهوع های صبحگاهی (که خدا روشکر من اصلا تجربه اش نکردم) گرفته تا خستگی های گاه و بیگاه و ورم دست و پا و بینی ، درد کمر و پا و گر گرفتگی.
این روزها که کمی سنگین تر شدم هرشب بابا محمدرضا برامون غذا درست میکنه. قبلا زیاد به کارهای آشپزخونه و آشپزی علاقه نداشت . البته اینو توی پرانتز بگم که هر وقت مهمون داشتیم از هیچ کار و کمکی دریغ نمیکرد. ولی توی این هفته نگذاشته من یه لحظه هم پای اجاق گاز بایستم و خودش تمام کارها رو انجام میده. هرروز عصر که از سرکار برمیگردیم خونه ازم می پرسه که دوست دارم شام برام چی درست کنه؟ اونوقت من جلوی تلویزیون دراز میکشم و استراحت میکنم و اون از تو آشپزخونه هی ازم در مورد نحوه ی درست کردن غذا می پرسه و کارش رو انجام میده.. الحق که دستپخت خوبی هم داره .
این روزها وقتی سوار تاکسی هستم و راننده حواسش به چاله چوله های خیابون یا دست اندازهای پرشیب هست ، یا توی اتوبوس، خانمهای مهربونی پیدا میشند که جاشون رو با کمال میل به من میدن حس خوبی به من دست میده….
نه اینکه دوست داشته باشم بهم توجه بشه نه. از اینکه می بینم مردم شهرمون - که این روزها خیلی خیلی کم طاقت و خودخواه شدن- ، با دیدن یه فرشته کوچولو توی دل مامانش بهشون با محبت و احترام نگاه میکنن خوشم میاد. می فهمم که این همه عصبیت و کج خلقی مردم بخاطر مشکلات عدیده ی اقتصادی و اجتماعی و… است و هنوز هستند کسانی که بجز خودشون به دیگران هم اهمیت میدن.
خب حالا از این درد دلهای مادرانه بگذریم و برسیم به شما….
دیروز وقت چکاپ داشتم. طبق روال همیشگی خانم دکتر اول صدای قلب کوچولوتو گوش داد…
خدا رو شکر که ضربان قلبت منظم و آروم بود. انگار وقتی که خانوم دکتر داشت گوشی رو روی شکمم جابجا میکرد مثل دفعه ی قبل ، به دستش ضربه زدی ، چون خانم دکتر با اون آرامش و مهربونی خاص خودش لبخندی زد و گفت: ماشاله هوشش خیلی خوبه. نشونه گیریش هم حرف نداره. بزرگ که شد بذارش کلاس تیراندازی. هدف گیریش خوبه.. سه بار به همین جا ضربه زد!!!
الهیییییییی که من قربون اون هوشت برم مامانی… ان شاله که دختر باهوش و فهمیده و سالمی باشی عزیزم.
برای 17 مرداد هم برام سونوگرافی نوشت تا وضعیت شما رو بررسی کنه. وزن مامانی هم 3/60 کیلو بود. یعنی تا حالا ده کیلو اضافه کردم….
راستی دیروز یه اتفاق خوب دیگه هم افتاد که مامانی رو خیلی خوشحال کرد.
مدیر عاملم طی یک معجزه موافقت کرد که من فقط تا یازدهم مرداد بیام سرکار! هووووووورررررررااااااااااااااا…..
باورم نمیشد. خودم میخواستم تا اواسط مرداد یا نهایتا 18 مرداد بیام ، ولی خودش تقویم رو نگاه کرد و گفت که آخرین روز کاریت چهارشنبه باشه که آخر هفته است و روی یازده مرداد توافق کردیم!!!!! بعدش هم برای شما یه کارت تبریک تولد داد و یه کارت هدیه به مبلغ صد هزار تومان! توی کارت رو هم داده بود به همکارهام که برای من و شما تبریک بنویسن… واقعا شاخهام داشت در می اومد .. بیشتر به یک معجزه شبیه بود….
روی پاکت هم با دست خط مدیر عامل نوشته شده بود:
Shadisa welcome to the world ! She is a princess
حالا میخوام با اون کارت برای شما یه تیکه طلای کوچولو بگیرم که از شرکتی که مامانی توش کار میکرده یادگاری بمونه.
خوشبختانه خانم دکتر هم برام از تاریخ 14 مرداد استعلاجی نوشت که بجز اون شش ماه مرخصی زایمانم هست و باید بعدا برم جداگانه از بیمه پولش رو بگیرم.
قربون شادیسای خوش قدمم برم که با بودنش دل مامانی غرق در شادیه.