شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

سی و چهار هفته است که تو دل مامانی هستی

1391/4/28 12:54
نویسنده : سانی
739 بازدید
اشتراک گذاری

دیگه کم کم دارم به روزهای نهایی نزدیک میشم. این روزها یه حس ناشناخته و مبهم دارم. هم دوست دارم هرچه زودتر این مدت تموم شه و روی ماهتو ببینم و هم اینکه دوست ندارم این دوران سخت ولی شیرین، که تو نزدیکتر از هر زمان دیگه ای به من هستی، تموم شه. می دونم دلم برای این روزها تنگ میشه.

merende Smiley

به نظر من این دوران با اینکه برای تمام مادرها به یک شکلی سختی های خاص خودش رو داره، ولی یه دوره ی بخصوص توی زندگی هر زنی هست که معمولا تکرار نمیشه. انشالله که قسمت تمام اونهایی که در انتظار یه مهمون کوچولو هستن بشه. نمیخوام از سختی هاش بگم . همه کم و بیش از ناراحتی ها و سختی های این دوران خبر دارن. از تهوع های صبحگاهی (که خدا روشکر من اصلا تجربه اش نکردم) گرفته تا خستگی های گاه و بیگاه و ورم دست و پا و بینی ، درد کمر و پا و گر گرفتگی.

این روزها که کمی سنگین تر شدم هرشب بابا محمدرضا برامون غذا درست میکنه. قبلا زیاد به کارهای آشپزخونه و آشپزی علاقه نداشت . البته اینو توی پرانتز بگم که هر وقت مهمون داشتیم از هیچ کار و کمکی دریغ نمیکرد. ولی توی این هفته نگذاشته من یه لحظه هم پای اجاق گاز بایستم و خودش تمام کارها رو انجام میده. هرروز عصر که از سرکار برمیگردیم خونه ازم می پرسه که دوست دارم شام برام چی درست کنه؟ اونوقت من جلوی تلویزیون دراز میکشم و استراحت میکنم  و اون از تو آشپزخونه هی ازم در مورد نحوه ی درست کردن غذا می پرسه و کارش رو انجام میده.. الحق که دستپخت خوبی هم داره .

 ني ني شكلك

این روزها وقتی سوار تاکسی هستم و راننده حواسش به چاله چوله های خیابون یا دست اندازهای پرشیب هست ، یا توی اتوبوس، خانمهای مهربونی پیدا میشند که جاشون رو با کمال میل به من میدن حس خوبی به من دست میده….  

نه اینکه دوست داشته باشم بهم توجه بشه نه. از اینکه می بینم مردم شهرمون - که این روزها خیلی خیلی کم طاقت و خودخواه شدن- ، با دیدن یه فرشته کوچولو توی دل مامانش بهشون با محبت و احترام نگاه میکنن خوشم میاد. می فهمم که این همه عصبیت و کج خلقی مردم بخاطر مشکلات عدیده ی اقتصادی و اجتماعی و… است و هنوز هستند کسانی که بجز خودشون به دیگران هم اهمیت میدن.

 ziba

خب حالا از این درد دلهای مادرانه بگذریم و برسیم به شما….

دیروز وقت چکاپ داشتم. طبق روال همیشگی خانم دکتر اول صدای قلب کوچولوتو گوش داد…

خدا رو شکر که ضربان قلبت منظم و آروم بود. انگار وقتی که خانوم دکتر داشت گوشی رو روی شکمم جابجا میکرد مثل دفعه ی قبل ، به دستش ضربه زدی ، چون خانم دکتر با اون آرامش و مهربونی خاص خودش لبخندی زد و گفت: ماشاله هوشش خیلی خوبه. نشونه گیریش هم حرف نداره. بزرگ که شد بذارش کلاس تیراندازی. هدف گیریش خوبه.. سه بار به همین جا ضربه زد!!!

الهیییییییی که من قربون اون هوشت برم مامانی… ان شاله که دختر باهوش و فهمیده و سالمی باشی عزیزم.ني ني شكلك

برای 17 مرداد هم برام سونوگرافی نوشت تا وضعیت شما رو بررسی کنه. وزن مامانی هم 3/60 کیلو بود. یعنی تا حالا ده کیلو اضافه کردم….

 

راستی دیروز یه اتفاق خوب دیگه هم افتاد که مامانی رو خیلی خوشحال کرد.

مدیر عاملم طی یک معجزه موافقت کرد که من فقط تا یازدهم مرداد بیام سرکار! هووووووورررررررااااااااااااااا….. WOOHOO257E14_20316.gif

باورم نمیشد. خودم میخواستم تا اواسط مرداد یا نهایتا 18 مرداد بیام ، ولی خودش تقویم رو نگاه کرد و گفت که آخرین روز کاریت چهارشنبه باشه که آخر هفته است و روی یازده مرداد توافق کردیم!!!!! بعدش هم برای شما یه کارت تبریک تولد داد و یه کارت هدیه به مبلغ صد هزار تومان! توی کارت رو هم داده بود به همکارهام که برای من و شما تبریک بنویسن… واقعا شاخهام داشت در می اومد .. بیشتر به یک معجزه شبیه بود….

روی پاکت هم با دست خط مدیر عامل نوشته شده بود:

Shadisa welcome to the world ! She is a princess

 

حالا میخوام با اون کارت برای شما یه تیکه طلای کوچولو بگیرم که از شرکتی که مامانی توش کار میکرده یادگاری بمونه.

خوشبختانه خانم دکتر هم برام از تاریخ 14 مرداد استعلاجی نوشت که بجز اون شش ماه مرخصی زایمانم هست و باید بعدا برم جداگانه از بیمه پولش رو بگیرم.

قربون شادیسای خوش قدمم برم که با بودنش دل مامانی غرق در شادیه.merende Smiley

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

افسانه
31 تیر 91 11:16
سانی عزیزم
شادیسا خیلی خوش قدمه و خدا روزیش رو هم جلوتر از خودش برات فرستاده . امیدوارم به سلامتی به دنیا بیاد و سایه تو و باباش همیشه بالا سرش باشه .


خیلی ممنونم افسانه جون
انشاله که دختر تو هم به سلامتی بدنیا بیاد عزیزم
فافا
31 تیر 91 11:38
الههي قربونِ شاديسا گليِ خوش قدمم برم...باهوشيش به مامان جون و باباييِ مهربونش رفته...

مرسییییییییی خاله فافا جون
بووووووووووووووووس
غزل
31 تیر 91 19:39
واقعا که این نی نی های ما خیلی خوشقدم هستن
واای سانی واقعا بعضی اوقات کوچکترین لطفی هیچ وقت فراموش نمیشه
منم دیروز که خواستم سوار تاکسی بشم راننده مسافر جلو رو فرستاد عقب تا من جلو راحت بشینم بعد هم برام کولر روشن کرد....
رئیسم هم که واقعا کولاک کرد این دوران موافقت با 30 روز مرخصی استحقاقی چیزی بود که باورش برام سخته

وافعا غزلک جونم.
انشاله که نی نی هامون سلامت بدنیابیان....
غزال مامان فاطمه
1 مرداد 91 11:07
سانی جون دیگه چیزی نمونده. ماهارو بی خبر نگزار. چه خوب مینویسی ... افرین
nafiseh
4 مرداد 91 15:31
khoda in babaye mehlabono bara shoma negahdare


مرسی دوستم