چهارمین سالروز با هم بودن
شادیسای عزیزم
امروز برای من و بابا محمدرضا یه روز خیلی خاصه.
چهار سال پیش در چنین روزی یعنی ٣١ مرداد سال ٨٧ من و بابا محمدرضا با هم ازدواج کردیم.
روز عروسی همه ی زوجها براشون یه روز تکرارنشدنی و پر از خاطره است. ولی باور کن این روز برای ما یه روز فوق العاده و باور نکردنی بود. آخه من و بابایی برای اینکه با هم باشیم روزها و شبهای زیادی رو در انتظار سپری کردیم. ٧ سال پر از پستی و بلندی، پر از شادی و غم. یه روزهایی بود که از شوق با هم بودن لبریز بودیم ولی انقدر مشکلات و موانع داشتیم که حتی فکر کردن به یه سقف مشترک و یه هوای مشترک، بیشتر به یه رویا شباهت داشت. این رو هم بگم که هیچوقت ناامید نشدیم و تلاش کردیم. بیشتر از همه هم بابا جون خیلی زحمت میکشید تا بتونه همه ی شرایط رو فراهم کنه تا بتونیم برای همیشه در کنار هم باشیم. بعدا که بزرگتر شدی همه رو برات تعریف میکنم تا تو هم قدر این یکی بودن رو بدونی .
خدا رو شکر میکنم که همیشه هوای ما رو داشته و کاری کرده که روزهای زندگی مون پر از شادی و عشق باشه. هر روز که میگذره بیشتر قدر با هم بودن رو می دونیم و سعی میکنیم با هم مهربونتر از روز قبل باشیم.
دخترک شیرینم
امسال سالگرد ازدواجمون برامون با سالهای قبل فرق داره. آخه خدا شما رو به ما هدیه داده و در انتظار دیدن روی ماه فرشته کوچولومون هستیم. نمی دونم قراره چند روز دیگه این انتظار شیرین به پایان برسه ولی از خدای مهربون میخوام که خودش مواظب شما باشه تا به سلامتی پاهای کوچولوت رو به روی زمین بذاری و یه فرشته زمینی بشی.
امروز وقت دکتر دارم. امیدوارم که همه چیز مثل همیشه خوب خوب باشه...