30 هفتگی ات مبارک دلبندم
شادیسای گلم
٣٠ هفته شده که شما فرشته ی کوچولوی نازنین، مهمون دل مامانی شدی.
انگار همین دیروز بود که با دیدن خط دوم بی بی چک که خیلی کمرنگ و محو خودنمایی میکرد حضورتو اعلام کردی....
دختر نازم، قبل از اینکه خدا شما رو به ما هدیه بده زندگی من و بابا محمدرضا کامل و شاد بود. هر لحظه ای که در کنار هم بودیم، برامون یه لحظه ی ناب و زیبا و تکرار نشدنی بود.
اینها رو برات می نویسم تا بدونی مثل بعضی از مامان باباها، بخاطر تنهایی یا پر کردن روزها و ساعتهای زندگی مون تو رو به این دنیا دعوت نکردیم.
دعوتت کردیم برای اینکه میخواسیتم کامل تر شیم... آخه هر آدمی بعد از ازدواج نصف دیگه ی خودش رو که پیدا میکنه کامل میشه و به بلوغ روحی میرسه. انگار یار آدم ، باعث پالایش روح آدم میشه. آدم یاد میگیره که خودخواه نباشه.. به یکی دیگه و شادیهای اون فکر کنه...
و حالا.... پدر و مادر شدن یه مرحله ی دیگه از تکامل هر آدمه... ما خواستیم که با داشتن شما زندگی و روحمون رو متعالی کنیم و صد البته با حضور شما زندگی مون شیرین تر و زیبا تر بشه...
خدای مهربون رو هزاران هزار بار شکر میکنم که ما رو لایق دونست و یکی از فرشته های زیبای آسمونی اش رو به ما هدیه داد....
دخترک شیرینم، از خدای مهربون میخوام همونطور که خودش لطف کرده و تو هدیه ی ارزشمند رو به ما امانت داده ، خودش هم حافظ و نگهدارت باشه....
فقط دو ماه دیگه مونده که روی ماهت رو ببینم..قول بده تا اون موقع مواظب خودت باشی .
امروز دوستهای خوبم توی نی نی سایت بهم تبریک گفتن که دارم به سرازیری نزدیک میشم. سرازیری؟؟؟ نمیدونم اسمش رو میشه گذاشت سرازیری؟ آخه تو انقدر کوچولوی خوبی بودی که من هیچ سربالایی رو ندیدم .. ولی شمارش روزها و ساعتها دیگه به سرازیری رسیده.
این متن رو هم خاله مستانه (مادرخانمی) برای نی نی خوشگلش نوشته که با اجازه ازش اینجا می نویسم. میدونم که حرف دل تمام مامانهاست:
وقتي فهميدم مادر شده ام كه به خاطر تو عزيزكم درد دندادنم را بغض كردم و قورتش دادم ... نه مسكني نه دكتري نه حتي خيال يك استامينوفن ساده!!!...
وقتي فهميدم مادر شده ام كه به خاطر تو لوازم آرايشم را عطرم را كنار گذاشتم تا مبادا مبادا كه به تو آسيبي برسد....
وقتي فهميدم مادر شدم كه به خاطر تو لباسهايم عوض شدند هر روز شكمم بزرگ و بزرگ تر شد و ديگر نبودم آن زن و خانم با وقار و خوش پوش ديروز....
وقتي فهميدم مادر شدم كه شب ها براي خاطر تو تا سحر يك خواب كامل به خود حرام كردم و هربار براي اينكه مبادا اتفاقي برايت بيافتد نشستم و يك دهن قربان صدقه دست و پاهاي بلوريت شدم و دوبار به پهلوي ديگر و باز و باز تكرار و تكرار...
وقتي فهميدم مادر شدم كه لگد زدی و من دلم غنج رفت كه طفل كوچكم حالا هر روز بزرگتر ميشود و لگد هايش محكم تر و دردناكتر...