چهارده ماهگیت مبارک نازگل من
عزیز دردونه ی من
چهارده ماهگیت مبارککککککککک
روزها داره مثل برق و باد میگذره و هزار ماشالله شما داری هر روز بزرگتر و خانمتر میشی. هر روز با یه کار جدید یا یه کلمه و حرف جدید ما رو سورپرایز میکنی. دیگه کم کم داری کلمه های پیچیده و سخت رو تمرین میکنی . البته زبان درک مطلبت با سرعت بیشتری نسبت به زبان بیانت پیشرفت کرده و چون قادر به درک همه چیز هستی اما نمیتونی به زبون بیاری گاهی باعث خشم و عصبانیتت میشه!
اینها هم شیرین زبونیهای جدید گل دخترم:
* گوشی بابایی رو که می بینی زودی میاری به ما میدی و میگی : عععععکککککس عععععککککککککس . یعنی ما عکست رو توی گوشی بهت نشون بدیم.
* به ساعت روی دیوار اشاره میکنی و میگی : اَتس ( خاله فافا هم وقتی زبون باز کرده بود دقیقا همین رو میگفت !!)
* روز عید غدیر دنبال مامان پروین رفته بودیم و توی ماشین منتظر اومدنشون بودیم. وقتی که مامان پروین سوار ماشینمون شد و همه به همدیگه سلام دادیم، یهو با شنیدن کلمه " سلام " از طرف شما همگی متعجب و هاج و واج به همدیگه نگاه کردیم!!!
اما از اون روز به بعد هر کاری میکنیم دیگه تکرارش نمیکنی! خب این رو میگذارم به پای عیدی اون روز شادیسا گلی به خانواده
* چندین بار بعد از اینکه بهت گفتیم : "بچه جون" ، این کلمه رو تکرار کردی !
* مرغ چی میگه ؟
- گُـد گُـد گُـد
* به جز شیرین زبونی ، شیرین کاری هم ماشالله زیاد داری اما از به یاد موندنی ترینهاش این بود که دیروز خودت رفتی پارچه ی خشک کن رو که همیشه بعد از تعویضت ازش استفاده میکنم رو برداشتی و اومدی دم دستشویی و هی به دستگیره در اشاره میکردی و می گفتی : جیششششششششش (با عرض پوزش!)
* راستی این رو یادم رفت بگم ، با هرکسی که پای تلفن باشه با زبون خودت مدتها صحبت میکنی و با این کارت دل مامان بزرگ و بابابزرگ رو که راه دور هستن حسابی شاد میکنی .
*** در ادامه مطلب ، اولین جشن تولد و جشن عروسی که شادیسا گلی شرکت کرده رو به روایت تصویر ببینید:
جشن تولد امین و علی / سوم آبان ماه ٩٢
از راست: علی - امین - شادیسا - رضا - مهدی
امین و شادیسا در حال بازی ( البته امین زیاد از اینکه این مهره های خونه سازیش رو به تو بده خوشحال نبود!!! )
شادیسا در حال کشیدن نقاشی
شادیسا در حال نواختن ارگ !
آخر مراسم دیگه حسابی شیطونی کرده بودی و خسته شده بودی اما با دیدن هر اسباب بازی جدیدی دوست داشتی که باهاش بازی کنی.
روز شنبه چهارم آبان ماه ٩٢- عروسی دوست بابایی
اول مراسم با دیدن اون همه آدم و شلوغی و سرو صدا و موزیک خیلی ترسیده بودی و به گردن بابایی آویزون شده بودی. اما بعد از یکربع کم کم یخت آب شد و دیگه نمیشد از وسط سالن جمعت کرد!!
تعجب و بهت شادیسا از رقص نور !!
همه اش روی زمین چمباتمه میزدی و میخواستی نورها رو روی زمین بگیری !!