سفری یک هفته ای به لاهیجان
پنجشنبه ١٨ مهرماه به قصد اقامت یک هفته ای عازم شمال شدیم. هوا روزهای اول کمی سرد و در آخرین روزها به شدت گرم شده بود. به جز مریضی چند روزه بابایی ، بهمون خیلی خوش گذشت و یک هفته ای رو کنار خانواده ی بابایی سپری کردیم.
جالبه که تو به محض ورود و دیدن مامان بزرگ و بابا بزرگ اونها رو شناختی و اصلا باهاشون غریبی نکردی. با اینکه دو ماه از آخرین باری که اونجا بودیم می گذشت. فقط مثل همیشه اولش کمی با عمو مجید غریبی کردی ولی بعد باهاش دوست شدی.
بهتره که شرح سفر رو همراه با عکسا ببینیم:
دس دسیییییییییییی
شادیسا در حال سخنرانی ! : " اَدَ ، بَدَ ، بودو "
پیاده روی در کنار جنگل میرصفا - لاهیجان
.
.
.
ادامه مطلب رو ببینید که بقیه عکسها در ادامه مطلبه:
توی باغ بابابزرگ بابایی تا تونستی شیطونی کردی و این طرف و اون طرف می دویدی.
به قول مامان بزرگ، از خوشحالی توی باغ ترمز بریده بودی و فقط تخته گاز می دویدی!!!
پیش به سوی خارج شدن از باغ
با دیدن در خروجی ذوق داره از چشمات می باره!
آخ جووووون اومدیم تو کوچه
برفراز شالیزارها
آخه تو با عصای بابابزرگ چیکار داری شیطون خانم؟؟ قربون قیافه ات با روسری برم که اینجا کلاهت رو توی گلها پرت کرده بودی و به خاطر باد شدید، مجبور شدیم از مامان بزرگ یه روسری قرض بگیریم!
وسیله نقلیه جدید شادیسا خانم در خونه بابابزرگ
دینداری و تقوای دخترم در لاهیجان شکوفا شد و اولین نمازش رو به طور خودجوش (!) اقامه کرد. یعنی با دیدن مُهر بلافاصله سجده میکردی. اولش نمیدونستی که مُهر رو ببوسی یا پیشونیت رو به روش بگذاری اما بعد از چندبار متوجه شدی که باید چیکار کنی.
شادیسا جونم فقط شیطونی بلد نیست، دخترم توی کارهای خونه کمک هم میکنه. بععععععععععععله
یه کار بامزه ی دیگه ای هم که اونجا یادگرفتی این بود که با بابابزرگ خنده بازی میکردین. بهت میگفتیم :شادیسا بیا بخندیم و بعدش تو شروع به خندیدن میکردی و الکی هی ادامه اش میدادی. نمیدونم از کجا یاد گرفته بودی که برای ریسه رفتن باید شکمت رو بگیری و از کمر به سمت جلو خم بشی!!! این کارت واقعا جالب و خنده دار بود و باعث خنده ی بیشتر اطرافیان میشد و این خنده بازی ادامه پیدا میکرد....